April 28, 2007

فقط چند ساعت دیگه



دل تو دلم نیست ، عین دختر بچه ها کز کردم تو صندلیم و ساعتها و ثانیه ها رو می شمارم
از صبح که این سرما خوردگی بی دعوت ! اومده سراغم ، سعی کردم ذهن خودمو به هر چیزی حتی چیزای ممنوع ! مشغول کنم

تا حالا به خیانت فکر کردین؟
جدّی دارم می گم؟!؟
چه چیزی بیشتر از همه شما رو پایبند می کنه ؟!؟ عشق ؟، ا اعتقادات؟! اخلاقیات ؟!؟یا شایدم تا حالا اصلا ً باهاش مواجه نشدین؟!؟

این فیلم "تله" که امروز دان لود کردم و اشاره ای که به فیلم مورد علاقه ام " بیوفا *" کرد و البته شباهتهایی که با اون داشت،
باعث شد دوباره این موضوع بیاد تو ذهنم ...؟
خیلی دلم می خواست یه نظرسنجی می گذاشتم و نظر آدمها ( البته نظر واقعی شون )رو می پرسیدم
بنظر من حتی "واقعی "حرف زدن درباره اش جسارت می خواد
آ ؛آ ، قرار شد خود سانسوری نداشته باشیم
...
خوب دیگه فقط چند ساعت دیگه مونده ،
خدا جون اگر فقط چند ساعتی از صبر حضرت ایوب رو به من قرض بدی ، کارم راه میفته

unfaitful*

April 25, 2007

Where I end and you begin ...


"There's a gap in between
There's a gap where we meet
Where I end and you begin"
...
i can see you watching me all these days
hhummm
but i can feel , you ' re not alive these days
...
i feel like a child
waiting for my books to tell you another story of my life
i feel like a child
waiting for the game you want me to play with my life

but now,I'm up in the sky
flying in my dreams
playing in my mind
but,
but there is somethings will never wash away
...
and i don't know why !?...

April 24, 2007

چهار روز دیگه مونده


مدت ها بود که اینطوری و از ته دل خوشحال نبودم .
شماره معکوس می گم تا شنبه که مامان گلی برسه و
بقول خودش خیالم وقتی راحت می شه که سر از آفریقای جنوبی در نیاره و همدیگر رو ببینیم...

بقول هانیه، فعلا ًتو آسمون ها سیر می کنم و لیست بلند بالای کارایی رو که باید انجام بدم ، مرور می کنم
البته بماند که پیشگویی های مهسا خانوم کار دستم داد و با اینکه این ترم کرس بر نداشته بودم تا وقت بیشتری با مامانم داشته باشم ؛

هم زمان با اومدنش کارم رو عوض می کنم و متاسفانه از این به بعد فول تایم باید برم سر کار، ...؟
با این حال
خیلی خوشحالم ، درست عین دختر بچه ها ؛
هر کی هم من رو تو ونکوور می شناسه ،می دونه که فعلا ً در دسترس نیستم و تو آسمون ها سیر می کنم
...

April 15, 2007




تفسیر های زندگی
بهانه های من
هفت و هشت های زندگی
نبودن های تو
روزهای ابری زندگی
پوست انداختن های من
رویاهای سفید تو
باورهای سیاه من
جاهای خالی زندگی
...
و
سطرهای پنها نی من

April 10, 2007

بی‌قرارم

بی‌قرارم
می‌خواهم بروم
می‌خواهم بمانم
دارم در ترانه‌ئی مبهم زاده می‌شوم
به نسيما بگو کتابهای کودکان را
کنار گلدان و سوالات هفت‌سالگی چيده‌ام
گونه‌هايم گُر گرفته است
تشنه نيستم
می‌خواهم تنها بمانم
در اتاق را آهسته ببند
شب پيش خواب باران و پائيزی نيامده را ديدم
انگار که تعبير تمام رفتن‌ها
بازگشتِ به زادرودِ شقايق است
حالا بوی مينار مادرم می‌آيد
بوی حنا، هفت‌سالگی، سوال، سفر، ستاره ...
می‌خواهم به بوی ريواس و رازيانه بينديشم
به بوی نان، به لحن الکن فتيله و فانوس
به رنگِ پونه و پسين کوه
می‌خواهم به باران، به بوی خاک
به اَشکال کنار جاده بينديشم
به سنگ‌چينِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج
ترانه، لَچَک، کودری، چلواری سپيد
بخار نفس‌های استکان
طعم غليظ قند، رنگ عقيق چای
نی، نافله، نای
و دق‌البابِ باد بر چارچوب رسواترينِ روياها

این شعر فوق العاده رو پرشین مهربون ،از سید علی صالحی ،برام کامنت گذاشته بود
راست گفته بودی پرشین جان دقیقا ً وصف الحال من بود

April 09, 2007

در لحظه اکنون زندگی کنیم

تنها زمانی می توانیم بهترین بازی رو ارائه دهیم که نتیجه بازی را فراموش کرده باشیم ،
و تمام حواسمان متوجه این لحظه باشد.
هر چه کمتر به بردن بیندیشیم و کمتر نگران قضاوت دیگران باشیم ،
بازی بهتری ارائه خواهیم داد

از کتاب "آخرین راز شاد زیستن"؟
این کتاب رو چند سال پیش هانیه بهم داد ، در واقع تنها کتابی بود که خوندنش روم اثر می گذاشت
و گاها ً که حالا به هر دلیلی احساس بدی داشتم ، می یومدم سراغش و
سعی می کردم با
خوندنش هم ذهنم روتو اون لحظه منحرف کنم ، هم یه سری جملاتش رو دوباره مرور کنم
حرفهایی که در عین سادگی
واقعیتهای بزرگی رو برات یاد آوری می کنند که ما معمولا ًبه مرور زمان فراموش کردیم
حوصله کنم بخش هایی اش رو ،در حد همین چند جمله ، اینجا می نویسم
...

April 03, 2007

365 روز

نه، نمی تونم ؛ نمیشه ؛ نمیآد
یه چیزی یه جایی اشتباه شده ؛ شایدم ذهن من مثل همیشه داره بهانه تراشی می کنه
مهم نیست؛ از لانگ از اینکه تو باشی ، هیچ چیز مهم نیست
...
سال عوض شد، عید هم اومد و رفت ، یه بهار دیگه ؛ یه 365 روز دیگه؛
که فقط یه مشت خاطره ازش باقی می مونه
یک سال دیگه هم گذشت ؛
فکر کن
به تمام اون چیزایی که تو این سال بهشون فکر کردی
به تمام آدمایی که دوستشون داشتی ؛ یا ازشون متنفر شدی
به تمام اونایی که ناخواسته یادشون افتادی , به تمام اونایی که خواستی ،اما فراموش کردی
به تمام حرفهایی که زدی و نباید می زدی ؛ و به تمام حرفهایی که باید می زدی و نزدی

گذشت
یه سال دیگه هم گذاشت
اینهمه 365 روز واسه چیه ؟!؟!؟
قراره چه اتفاقی بیفته ؟!؟
نگو "قراری" نیست؛ نگو هیچ اتفاقی نمی افته

..........................................................
واسه سال جدید می خوام فکرمو عملی کنم
تصمیم دارم آدرس اینجا رو عوض کنم
یا باید اینکارو کنم تابتونم بنویسم ؛ یا باید درشو تخته کنم ، یعنی همون کاری که این چند وقت کردم
کاوه رو هم مجبور کردم آدرس اینجا رو از اورکاتش برداره ؛
نوشتن رو دوست دارم ، مثل خوندن آرومم می کنه
وبلاگم و دوست دارم و اصلاً دلم هم نمی خواد یه وبلاگ دیگه درست کنم ؛
آدم که به 2 جا نمیتونه تعلق خاطر داشته باشه، می تونه ؟!؟
اما ... بگذریم؛
نمی دونم ، هنوز خیلی مطمئن نیستم
خیلی وقته می خوام اینکارو کنم
رک بگم ؛ نمی خوام بعضی ها آدرس اینجا رو بعد از این داشته باشند ؛ مجبورم اینکارو کنم
آرشیو رو هم برداشتم
اگر کسی بلده ؛ بهم یاد بده چطور می تونم بعضی ها رو که نمی خوام اینجا رو بخونند فیلتر کنم ؛البته اگر می شه همچین کاری کرد!!
آدرس رو واسه بعضی از دوستام که یادم باشه یا خودشون بخوان می فرستم به شرطی که اگرم لینک اینجا رو تو وبلاگشون می گذارند به هر اسمی غیر از اسمی که معلوم باشه لینک بدن ؛ هر کی آزاده هر اسمی دوست داشت بده

شایدم موقت اینکارو کنم
گفتم که مجبورم وگرنه قصد ناراحت کردن هیچ کسی رو ندارم
این آخرین پست رو یه چند روزی می گذارم و بعد ...؟