April 24, 2008

Trio Joubran - joubran Oud

goosh kon, faghat goosh kon ...
bahat harf mizane...

April 14, 2008

من و شروع سال 1387


*
چند روز مونده به سال جدید و من انگار یهو یادم می افته ...
؛ فکر می کنم باید چکارا بکنم ... اوووووه ه ه کلی عقبم؛ نه سبزه انداختم ؛ نه واسه سفه هفتسین خریدی کردم ؛ نه خونه تکونی کردم ... وقت ندارم امتحان دارم و نمی خوام به چیز دیگه ای فکر کنم؛
چهار شنبه سوری مثل رسم هر سال که ایرانی ها تو "امبر ساید" پارک جمع می شن به کاوه اصرار می کنم شده یک ساعت هم یه سربریم خوبه ؛ بلکه یکم حس آخر سالی و بهار و اومدن عید رو حس کنیم ؛غزال با دختر کوچولوش اومده بود وبا اون چهره خندون به من هم انرژی داد ...
مثل پارسال ؛ روز و ساعت سال تحویل من کلاس داشتم و باید پروژه مون رو هم تحویل می دادم که استاد قبول کرد فرداش سر یه کلاس دیگه اش برم واون شب به همت مهسا و مهران قرار شد همه دور هم جمع شیم
...
اولین بار بود که سال تحویل خونه خودمون نبودیم
اولین باری بود که پای سفره مون یه دونه عکس هم فرصت نشد بگیریم
اولین باری بود که من حتی وقت نکردم بر خلاف سالهای گذشته از چند روز قبل سال گذشته رو واسه خودم مرور کنم
...
اما با همه اینا , با پررویی اینا رو به فال نیک گرفتم و
بقول هانی " ِتیک ایت ایزی " کردم و خندان سال جدید رو در حالی شروع کردم که تصمیم گرفتم اینقدرتوی "چراها" ی زندگی گیرنکنم و
بقول مهدی " کم نیآرم "و
بقول نازی هر وقت ناراحت شدم به خودم بگم : " این نیز بگذرد "؟

اون شب بعد از سال تحویل و رقص و روبوسی ؛ همه بچه ها رو مجبور کردم که از اتفاقات خوب و بد سال گذشته و از تجربه هایی که کسب کردن دونه دونه حرف بزنند و احساسشون رو با بقیه ِشر کنند واسه اینکه آسونش کنم ار خودم شروع کردم

همه چی خوب بود ... جای خیلی ها خالی بود ؛ یاد خیلی ها کردم؛ دلم واسه خیلی ها تنگ شد؛واسه خیلی ها دعا کردم ؛ ...
تو که زنگ زدی و گفتی لحظه سال تحویل یادت بودم ؛ ممممم ... کلی ذوق کردم ...؟

* آهنگ بالا هم یه هدیه کوچولو از طرف من به اسم
" ROMANCE " from an " ANONYMOUS "

April 11, 2008

حس خالص ِ بودن ؛ نه زنده بودن ...


کلی حرف دارم برات که نگفتم
اونقدر که تاریخ مصرف خیلی هاشون تموم شد ...؟
یاد اون قطعه شعری افتادم که موقع خداحافظی برام خوندی : حرفهای ما هنوز ناتمام ؛ تا نگاه می کنی وقت رفتن است ...؟

دیگه
"دلم" برات تنگ نمی شه ؛ اونم عادت کرده به رفتن ها؛ نبودن ها ؛ ...

دل هم خو کرده به این" گذشت زمان" و غرقه "نبض زندگی"که تو رو توی هر لحظه اش با خودش می کشونه و جلو می بره و
"فراموشی" که وقتی مادر بزرگ مرد , گفتن از نعمتعهای بزرگ خداست
اما انگار خدا من روکه می آفرید "فراموش" کرد اون رو به منم بده ...؟

* دلم واسه بچۀ درون خودم خیلی تنگ شده ؛ یه چند وقته بهونه نمی گیره !؟
انگاری گمش کردم !؟
شایدم باهام قهرکرده!؟ ...؟