February 28, 2008

حالا دیگه ساعت پنج واسه من یه حس و حالی داره که با تموم ساعتها و لحظه ها ی دیگه فرق می کنه


روباه گفت: کاش سر همون ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلاً سر ساعت پنج بعد از ظهر بیایی من از ساعت چهار تو دلم قند آب می شه و هرچه ساعت جلوتر بره بیشتر احساس خوشبختی و شادی می کنم.
ساعت پنج که شد دلم بنا می کنه شور زدن و نگران شدن....
اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدونم چه ساعتی باید دلم رو برات آماده کنم؟!؟...؟
...
لحظه جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ ! نمی تونم جلو اشکام رو بگیرم
شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودته. خودت خواستی اهلیت کنم.؟
روباه گفت: همین طوره
-آخه اشکت داره سرازیر می شه
+ همین طوره
- پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته؟!؟
+ چرا ؛ واسه خاطر رنگ گندم
...

February 25, 2008

: کیکاووس یاکیده


این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره راه می افتم
دوباره عاشقت می شوم
دوباره گم می شوم
...

February 13, 2008


درشکه ای می خواهم سیاه
که یاد تو را با خود ببرد
یا نه
نه
یاد تو باشد
مرا با خود ببرد
...

آویخته ام
از جایی که نمی دانم چیست
آویخته ام
از جایی که تا بیداری
یا خواب
یا آب
تنها فریادی ، فاصله است

...

کیکاووس یاکیده