February 22, 2013

بده آدم به نقطه ای برسه که دلش هیچی نخواد
  چند وقتیه هی سعی می کنم از این نقطه دور شم یاز می بینم دورش دارم پرسه می زنم   

February 13, 2013

می خوام غر بزنم

حرف واسه گفتن ندارم اما غر واسه زدن زیاد دارم 
خیلی وقته توفیس بوک دیگه دوست ندارم چیزی  ِشر کنم
میدونم علتتش آدمهای دورو برم هستند
به شدت دلم رو میزنند
نمی دونم این چه مرضیه که هر از گاهی این جوری میاد سراغ من!؟
هر چند سال یه بار به یه نقطه ای می رسم که اصلا تحمل دوستهای به ظاهردوستم رو ندارم و باید ازشون دور شم 
یا عوضشون کنم وگرنه حالم بد میشه
الان باز به اون نقطه رسیدم
 از آدمیزاد دل خوشی ندارم
کلا این چند سال اخیر صدقه سر بلاهایی که سرم آوردن نسبت به هر چی دوست و دوست داشتن و عشق و عاشقیه بد جور آلرژی پیدا کردم

     گاهی با خودم می گم شاید من باید یه روزی به این نقطه می رسیدم که به خریتم دیگه ادامه ندم
بگذریم
 .... گفتم که ، غر تا دلت بخواد دارم واسه زدن