روباه گفت: کاش سر همون ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلاً سر ساعت پنج بعد از ظهر بیایی من از ساعت چهار تو دلم قند آب می شه و هرچه ساعت جلوتر بره بیشتر احساس خوشبختی و شادی می کنم.
ساعت پنج که شد دلم بنا می کنه شور زدن و نگران شدن....
اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدونم چه ساعتی باید دلم رو برات آماده کنم؟!؟...؟
...
لحظه جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ ! نمی تونم جلو اشکام رو بگیرم
شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودته. خودت خواستی اهلیت کنم.؟
روباه گفت: همین طوره
-آخه اشکت داره سرازیر می شه
+ همین طوره
- پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته؟!؟
+ چرا ؛ واسه خاطر رنگ گندم
...
ساعت پنج که شد دلم بنا می کنه شور زدن و نگران شدن....
اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدونم چه ساعتی باید دلم رو برات آماده کنم؟!؟...؟
...
لحظه جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ ! نمی تونم جلو اشکام رو بگیرم
شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودته. خودت خواستی اهلیت کنم.؟
روباه گفت: همین طوره
-آخه اشکت داره سرازیر می شه
+ همین طوره
- پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته؟!؟
+ چرا ؛ واسه خاطر رنگ گندم
...