October 29, 2004

عسل بانو :

ديروز رفتم سراغ اون کاج تنهای پارک و گله کردم , از سر دلتنگی براش اینو خواندم:

خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم ، توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه
در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید

می دانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند ، بی آن که روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی

آنا آخماتوا

October 26, 2004

عسل بانو :


نه آشنا نه همدمی
نه شانه ای زدوستی که سر نهی بر آن دمی
نه خانه ها و کوچه ها . نه راه آشناست
نه اين زبان گفتگو زبان دلپذير ماست
تو و هزار درد بی دوا
من و هزار حرف بی جواب

اگر چه بر دريچه ام در آسمان صبح
هنوز هم ملال ابر بال می کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت: دلم هوای آفتاب می کند!؟

October 24, 2004

...



موطن آدمی را بر هيچ نقشه ای نشانی نيست
موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که
دوستش می دارند

October 23, 2004

نخستين کلام

???? ???? ? ??? ?? ?? ????? ????? ?? ??? ???????
فاتح شديم و خود را در دهکده جهانی به ثبت رسانديم
???? ???? ? ??? ?? ?? ????? ????? ?? ??? ??????? نام خود را به "سطرهای پنهانی" آراستيم
مي اندیشیم آنچه در حاشيه و بطن زندگی بر ما ميگذرد هميشه به آواهای آشنايی که ميشناسيم بدل نميشوند
و مثل يک حس غريب با ما ميمانند; پس گفتیم که آنها را بنویسیم تا خوانده شویم
سطرهای پنهانی ما مخاطب خويش را ميجويد که شماييد
?????? ?? ??????