February 19, 2009

خواب خودمو دیدم


کنار ساحل نشسته و داره با حساسیت خاصی با شنهای سفید ساحل واسه خودش قلعه می سازه
تو دنیای خودش چنان غرقه که زمان و مکان رو از یاد برده ...
هنوز ساختن قلعه اش کلی کار داره ؛ هوا دیگه تاریکه اما همچنان مشغوله و خسته نیست

موج بلندی میاد همه چیو با خودش می بره ...؟

February 16, 2009

روز اول هفته ...

صبح پاشدم دوباره چشمهای پف کرده ...
دیرتر از همیشه اومدم سر کار و روز اول هفته رو در نهایت خستگی شروع کردم .
مغزم پر بود از حرفهایی که شنیده بودم و حرفهایی که نگفته بودم ...
ایمیلم رو باز کردم و واسه دوستی که نگران حالم بود و طی چند روز ویک إند ۱۰ تا ایمیل بهم زده بود ، شروع کردم به نوشتن حرفهایی که احتمالاْ دوستم هم از شنیدنشون دیگه خسته شده ...
ایمیل رو که پر حرفهای تلخ به زبون نیومده بود براش سند کردم
ساعت ۱۱ بود و هنوز من کارم رو شروع نکرده بودم و انرژی و رمقی هم واسه شروع کردن نداشتم !
دیدیم اینجوری نمی شه
اینجوری بخوام پیش برم , کارم رو از دست می دم که هیچ ، سر از تیمارستان در می آرم ...

شروع کردم به تمیز کردن میزم , کانال رادیو یی که موسیقی آرومی پخش میکنه رو انتخاب کردم و واسه خودم یه چایی ریختم و دو تا نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم : مرد شور همه اونایی رو ببرن که تو رو به این حال و روز انداختن ، فقط به کارت فکر می کنی ...
(دیودیت پروژه ام جمعه گذاشته بود! و من هنوز ۴۰-۵۰٪ اش رو انجام دادم !)


و اینجوری دوباره روزم رو شروع کردم
...
الان خیلی حس بهتری دارم

February 06, 2009

« من »

چند روزه دارم دنبال واژه ای می گردم واسه توصیف حس الانم واسه خودم !
مثل « تموم شدن »
نه‌ ، مثل « پوست انداختن »
هر کی میگه چطوری؟ می گم: دکمه پاز رو زدم واستادم تماشا !!
تماشای خودم از بیرون، کار سختیه ، یعنی وحشتناکه !!!
باورم نمی شه ، این منم !؟ چقدر عوض شدم؟!؟!
از ٍکی ؟

چطوری؟

چرا؟؟؟؟؟