December 30, 2006

زندگی


این چند وقت نرسیدم به "خودم " یه سر بزنم ؛ چه برسه به اینجا !!؟

همین الان تو اخبار شنیدم "صدام حسين اعدام شد " و این بهانه ای شد که دو کلام بنویسم

داشتم یه فیلم راجع به جنایات زمان جنگ بوسنی و هرزگوین میدیدم ؛
خیلی تلخ بود، درست مثل خود ِ واقعیت !
ومن رو یاد فیلم دیگه ای انداخت که چند سال پیش درایران ، سینما فرهنگ ؛ سانس آخر شب،همراه چند تا از دوستام دیده بودیم به اسم "گلهای هریسون " . فیلمی قوی که به شکلی باور نکردنی و بسیار تلخی ، چهرۀ وحشی جنگ و آدمها رو به تصویر کشیده بود.
تصویر گورهای دسته جمعی ، زنها و کودکان کشته شده ؛ ویرانی های به جا مانده ؛ تجاوز ؛ قتل ؛ غارت ...
اگر صراحت تکان دهندۀ تصاویر و نگاه پرسش گر دوربین ها نبود ؛ تو باور نمی کردی که همۀ این جنایتها دربیست سال اخیر دردنیا اتفاق افتاده و همچنان ادامه داره
یادمه فیلم که تموم شد تا چند دقیقه هیچ کس نمی تونست از جاش تکون بخوره و حرف بزنه ، من خودم تا یک هفته تصاویرش جلو چشمام رژه می رفت واعصابم خرد شده بود،
اما با این وجود ؛ معتقدم ساختن این دسته فیلمها که واقعیات رو، حالا از هر دسته ؛ به تصویر می کشند ؛ کار لازم و در عین حال بزرگیه .
بین کارگردان های سینمای کشور خودمون هم کارهای "ابراهیم حاتمی کیا ،"رخشان بنی اعتماد "، " بهرام بیضایی"... که هر کدوم از نگاه و دید خودشون بخشی از واقعیات زندگی رومثل جنگ ، فقر ،فساد ،... به تصویر می کشند واقعا ً قابل تحسینه
یکی دو ماه گذشته فیلم هایی ازرخشان بنی اعتماد روتونستم ببینم ؛ مثل : بانوی اردیبهشت ؛ روزگار ما ؛ گیلانه ...
فیلم "گیلانه " با بازی بسیارقوی و قشنگ فاطمه معتمد آریا به عنوان مادریه جانباز؛کار متفاوتیه که مانند بقیه کارها حقیقتا ً ارزش دیدن داره ، چیزی راجع به فیلمها نمی گم که اگر ندیدین ،خودتون ببینین.؟
...
همین دیگه
حرفهام از خبر اعدام صدام به کجا کشید !!!؟
دلم می خواست
اینا رواینجا بگم ؛
وگرنه
نویسنده نیستم که بلد باشم چطور بنویسم،مخصوصا ً که اینجا بدون چرکنویس و پاک نویس کردن یهو شروع می کنم
دلم می خواست بگم : به نظر من ، ارزش زندگی آدمها به اون لحظاتیه که به جزخودش به کس دیگه ای هم فکر می کنند ، حالا حتی اگر به اندازۀ ساختن یه فیلم باشه و یا حتی فقط تماشای اون...؟

پ . ن . برای امثال صدام طناب دار کافی نیست

December 12, 2006

Jacques Brel - Ne Me Quitte Pas






و من مرواریدهای باران را به تو خواهم بخشید

December 11, 2006


انکار نمی کنم که حرفی تازه برایت ندارم
حالم خوب است
و از شنیدن هر ترانۀ مغموم ؛گریزان
خو کرده به سراشیبی ِهفت و هشت ِزندگی
کنار پنجرۀ اتاقکم نشسته ام و صفحات جدید زندگی ام را پر می کنم
پرمی کنم از لبخند ،
از باغچۀ باران ،
از چکامۀ دریا ،
از کرانۀ حسی غریب ،
اززندگی و هر آنچه جاریست ،
و ازتو ...ئ

پ،ن ؛ مرسی از پویای مهربون که بهم یاد داد چطور اون بالا رو عوض کنم

December 05, 2006

دیشب یه پست گذاشتم ،
یه نیم ساعتی هم بود ؛ نمیدونم کی خوند ؛ کی نخوند
اما نمیدونم چرا یهو احساس کردم " ایت واز توو ماچ !!!
پاکش کردم ...
نخوندیش که؟!؟

December 03, 2006

...

م می گه : حالا فهمیدم تو چه فرقی با س داری !؟!؟
*: چه فرقی؟
- : س ماشین دستش بود ، تازه راش هم خیلی از تو نزدیک تر بود و اونقدر هم علاقه مند به موضوع و سیمین غانم، آخرم نرفت!!
اونوقت تو، بدون ماشین ،تو اون برف و سرما که اتوبوس نتونست تا بالا بره ، پای پیاده تو 30 سانت برف و اون تاریکی خودت
رو رسوندی به شب شعر!؟
* : خوب از این موضوع چه نتیجه گرفتی؟؟!؟
- : فهمیدم خیلی دیوونه ای؟!؟!؟
* : اگر این دیوونگیه ، باید عرض کنم چند تا دختر دیگه هم اون بالا بودند
تازشم تصمیم گرفتیم با هم راه بریم که مثلا ً خرس ها ازمون بترسند و جلو نیان
- : دیوونه !!
* : خیلی هم چسبید.
- : دیگه ادامه نده ... !؟

November 30, 2006

اینجا همه چی یه جوری شده؛
ا2هفته که به شدت بارندگی داشتیم در حدی که سیل راه افتاد و آب رو چنان آلوده کرد که از شیر، آب قهوه ای می یومد و همه عین این قحطی زده ها آب می خریدند. تازه بعد از 10 روز اعلام کردند که آلودگی برطرف شده که حالا هم 2-3 روزه چنان برف و یخ بندونی شده که در تاریخ ونکوور بی سابقه بوده، اونم این وقت سال که هنوز دسامبر نشده، خلاصه همه چی تق و لقه؛ حتی دیروز امتحان فاینالمون کنسل شد و فرستادنمون خونه ، حالا تو این هیری بیری (درست نوشتم؟!)؟کاوه خان هم ما رو گذاشت و رفت ...
منم که تمبل ، همۀ اینا رو کردم بهونه که از جام تکون نخورم . الانم نشستم کنار شومینه پشت پنجره منظرۀ خیابون های سفید و برفی روبه رو رو نگاه می کنم و چایی داغم رو دست به دست می کنم و می نویسم
راستی تا حالا از خونمون برات گفته بودم؟!
با اینکه کوچیک تر از اونی بود که دنبالش می گشتیم ،اما تا دیدم انتخابش کردم ، واسه خاطر پنجرۀ قدی و یک پارچۀ بزرگش که شکل هلال داره . یک میز کوچیک یه گوشه و چند تا از گلدونام رو هم یه گوشۀ دیگه گذاشتم که از هر جا که نشستم ، بتونم منظرۀ بیرون رو ببینم.
من عاشق گلدونامم .هر وقت فرصت کنم برگاشون و تمیز می کنم و باهاشون حرف می زنم که کم و کسری نداشته باشند !.
راستی بهت گفته بودم چند تا گلدون دارم!؟ بگذار بشمارم ،1و2و 3... 10،9،...،17، !؟
17 تا گلدون ِ ریز و درشت دارم، اوایل که فقط 2-3 تا بودند براشون اسم گذاسته بودم ، هر دفعه که می خریدمشون میرفتم تو اینترنت کلی می چرخیدم که اطلاعات دقیقی راجع بهشون پیدا کنم .
بگذریم
چقدر حرف زدم ...،
برم سی دی رو عوض کنم ، تو این هوا صدای سیمین غانم می چسبه که بگه " من از اون آسمون آبی می خوام ... من از اون وقتهای بی تابی می خوام"؟...
دلم چند تا کتاب رمان ایرانی توپ می خواد ، یکی الان دستمه مال زویا پیرزاد ،اما کمه ، دلم شهر کتاب می خواد ،دلم سینما فرهنگ می خواد، دیدی یه چیو ازت می گیرن دلت بیشتر می خوادش؟!
دلم مخواد آی پادمو بر دارم و برم آیس سکتینگ
.اما کاوه
نیست می ترسم دوباره بخورم زمین . اون دفعه که شانس آوردم دکتره راضی شد بخیه نزنه. اما هنوز بعد از یک سال ردش کوچولو زیر گلوم مونده
بسه دیگه ، از چیزای خوب ،سفید مثل این برف قشنگ حرف بزنیم . اصلا ً یه کم تو حرف بزن ، من خیلی حرف زدم ...؟

November 24, 2006

سیکل زندگی

زندگی
روز
شب
زمین
آسمون
بارون
خونه
ماشین
کار
پول
مسافرت
خوشبختی
دوست
محبت
زندگی
زمین
آسمون
...
همش یه سیکله
که داره هر روز من رو هم با خودش هی می چرخونه و می چرخونه
گاهی سرم گیج می ره
گاهی یادم میره دنبال چی بودم و چی می خواستم ... ؟
گاهی حوصله ام سر می ره
گاهی بالا تو ابرام؛ گاهی وسط یه گردباد
گاهی باهاش کنار می ام ؛گاهی گیر می دم و توضیح می خوام
گاهی بهش فکر می کنم؛گاهی سعی می کنم بهش فکر نکنم
به هیچی فکر نکنم ...
اما نمی شه
نمی شه
فکر نکرد و زندگی کرد
زندگی
کار
پروژه
برنامه
مهمونی
دوست
دلتنگی
تو
من
کاوه
نازی
وحید
پرشین
هانی
مهدی
شاهین
سمی
مهسا
زوبین
حمید
آتبین
بابک
زینب
...
اونجا
اینجا
زندگی
روز
شب
...

November 17, 2006

صدای پای بارون

عاشق این عکسشم
گذاشتم بک گراند کامپیوترم
صبح به صبح که روشنش می کنم ؛ بهش می گم : صبح به خیر
هر وقت هم که نگام به نگاش می خوره ، کلی نگاش می کنم و ناخود آگاه منم لبخند می زنم .
گاهی هم که خسته ام ؛ می شینم و باهاش حرف می زنم ...؟

درگيری پليس با دانشجوی ايرانی در لس آنجلس

حتماً تا حالا اینو دیدین؟!؟اگر ندیدین ...؟
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2006/11/061117_mf_ucla.shtml
این لینک رو هم خواستین ببینین.من نمی خوام قضاوتی بکنم .؟
http://www.youtube.com/watch?v=m3GstYOIc0I&eurl=

November 01, 2006

روز ناگذیر


این روزها که می گذرد، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
.......................................فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می آید

روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سر بلند باشند
و آفتاب را
.............در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خستۀ خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونۀ جنگل را
...............................در آب بنگرند

آن رور پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست..................
..........................
آغاز می شود
قیصر امین پور

October 23, 2006

تولدش مبارک


؟"صفحات زندگی آدم تا یه جایی سفیده
بی هیچ حرفی و کلمه ای ،
درست مثل کاغذ سفیدی که رو میز جلوت می گذاری و ساعتها بهش خیره میشی
تا بالاخره داستانت رو شروع می کنی
آدم خودش خبر نداره
از یه جایی ، از یه تقطه ای نوشته های زندگی اش شروع می شه"

نوشته های زندگی من هم درست 2 سال پیش ،همچین روزی و همچین جایی شروع شد.

تجربۀ جالبی بود و جدای از چیزای زیادی که این چند وقت یاد گرفتم ، دوستای خیلی خوبی هم پیدا کردم .
هر چند که تصمیم گرفتم که دیگه کمتربنویسم ؛ که اونم البته هزار و یک دلیل واسه خودش داره

بحرحال از همۀ اونهایی که اینجا سر میزدند ؛
چه کامنت گذاشتند و چه نگذاشتند؛
چه موافق بودند و چه مخالف ؛
چه با من ادامه دادند و چه رفتند؛
چه تولد وبلاگم رو تبریک بگن و چه نگن ؛
...
ممنونم

October 16, 2006



کاوۀ چایی خور !! شیرینی ها روکه پیدا نمی کنه؛ من و صدا می کنه و سراغ قندی ، شکری ، چیزی رو می گیره.
اونوقت منم ظرف خرما رو برمی دارم میدم دستش ،میگم: احمدی نژاد گفته از این به بعد بجای قند باید خرما مصرف کنیم که هم انرژی داره هم هسته !!...ه
اینم از اثرات شوی کمدی ِ ابراهیم نبویه که "روحش شاد !"، باعث شد دیشب من کلی بخندم و جوک جدید یاد بگیرم ...
عکس دست جمعی مون که به دستم برسه میگذارمش اینجا واسه همین پست.
( حالا بماند که بعضی ها اونجا رو با عروسی عوضی گرفته بودند ،
اگر چشماتو می بستی ، فکر می کردی وارد یه عطر فروشی خیلی بزرگ شدی که بوهای مخنلف دیگه داره سرت رو درد میاره !؟)

این ایرانی ها عجب مخلوقاتی هستند !!؟

October 13, 2006

اینم بخاطر تو


رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا میبیند
از دور می گوید:؟
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری؟!؟

اما من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضاء ، همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان-؟
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم

حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیداً بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
...
گاهی برای یاد بود ِ لحظه ای کوچک
یک روز کامل را جشن می گیریم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
...
اما
غیر از همین حسها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
...
قیصر امین پور

October 11, 2006

قطعۀ گم شده


اگر می دونستم نامه هام به دستت می رسه ، زود زود برات می نوشتم ؛
مثل امروز؛
تازه کلی حرف دارم که برات نگفتم:
من کلی ی ی یی بزرگ شدم ؛ کلی ی ی یی چیز یاد گرفتم ...م
قطعه گم شدهه یادته؟
دنیال نیمه گم شده اش می گشت؟!
آخر سر فهمید بهتره خودش با خودش قل بخوره !
بعد هی سعی کرد و سعی کرد، تا تیزی هاش از بین رفت و قل خورد؟!؛
نازی کتابشو برام خریده بود؛ یادت اومد؟؟!

خوب من هنوز کلی تیزم ،
اما دارم یاد میگیرم خودم قل بخورم ؛
اگر اینجا بودی کلی بهم می خندیدی ؛
کاش بودی و می خندیدی ...
؟
راستی دیدی عکست رو عوض کردم ؟
الان اونی رو گذاشتم تو قاب که منم تو عکس پهلوت واستادم ،
تو جادۀ شمال ؛ فکر کنم من 7-8 سالمه! پشتمون یه آبشار کوچولو داره میریزه پائین. همونجا که هر دفعه وا میستادیم دوغ آبعلی بخوریم .

کاش من همون 7-8 ساله می موندم ، یا لااقل تو... ؟
.....................................
........................
.......

October 07, 2006

روعلف ها درازکشیدم و آسمون رو نگاه می کنم
تو آسمون پرستوهای مهاجر رومی ببینم که بازم دارن مهاجرت می کنند
بارون که می زنه چشمامو می بندم و ازجام تکون نمی خورم ...

دلم می خواد واسه یه مدت به هیچی ،هیچی ِ هیچی فکر نکنم ؛
هیچ صدایی هم نشنوم جزصدای بارون ِ روی برگها ...

دلم سیگارمو می خواد و اون آهنگه پشت همون پنجرهه اون بالا ...
دلم می خواد چشمامو ببندم کل زمستون روهمینجوری بخوابم
آره ؛ عین خرسها
مگه خرسها چشونه؟ طفلکی ها؟!؟! ازخیلی از آدمها که بهترن ...

اونوقت ،
بهار که اومد ،دوباره بیدار می شدم
...

October 06, 2006

یه آدم معمولی !؟


زندگی به طرز احمقانه ای داره جدی میشه ، یعنی داره دیگه اون روی جدّی اش رو به زور به من نشون میده ،
اونوقت منم مثل یه دختر بچه لوس که خودشو زده به خنگی ، با اینکه می دونه که باید دواش رو بخوره تا خوب شه ؛اما هی دست و پا می زنه و نمی دونه که بهتره دهنش رو ببنده تا تو حلقش نره ؛ یا که باز کنه و داد بزنه : نمی خوااااااااااااااااااااااااام ...؟

مممم ...
من عوض شدم ؛خیلی ....
اما نه اون جور که تو می خواستی ...

و نه اون جور که خودم فکرشو می کردم !؟
یه جور دیگه ...
درست مثل خود ِ زندگی ؛
که اون جور نشد که فکرشو می کردیم ...؟!؟


؟ "من؛ یه آدم معمولی "؛ ...خیلی وقته دارم به این جمله فکر می کنم ؟!؟!...؟

October 03, 2006

زندگی


"مايا و غمي كه با خودش داره ؛ ولي مي‌دانم كه محور زندگيش نخواهد شد"
ن می گه:؟
اين جمله برام جالب بود. مي‌شه آدم يه غم بزرگ داشته باشه ولي سعي كنه که اون محور زندگيش نباشه؛ و مي‌شه كه آدم يه غم كوچيك داشته باشه و اونو بكنه محور زندگيش !!؛ جالب نيست ؟!!؟
راستش وقتي تو كتاباي مختلف مي‌خونم که چقدر احساسات ما بخاطر مواد داخل بدنمونه خيلي گيج مي‌شم؛ شايد آدما كم كم برسن جايي كه وقتي حسي بهشون دست مي‌ده عوض نوشتن، شعر گفتن و تجزيه و تحليل محیط شون برن سراغ بسته‌هاي قرص ببينن كه الان كدوم يكيش رو بايد بخورن

براش نوشتم:؟
گاهی چیزای کوچیک میتونن چیزی رو بهت بدن که چیزای بزرگ نمی تونن؛
گاهی حرفهای ساده اونقدر با ارزشند، که باهمون سادگی شون به دلت میشینن
و این خاصیت زندگیه ...؟
اما از بین این همه انسان فقط عدۀ معدودی درک درستی از این همه دارن و یجور دیگه بهش نگاه می کنن

بگذار، همۀ سعی من و تو این باشه که جزء اون عده باشیم
...

September 27, 2006

شروع یه روز خوب


امروز یه روزخیلی خوبه که یکم با روزهای دیگه فرق داره
فرقش هم تو اینه که از صبح حس خوبی داشتم و اینو مدیون
"پویا" بخاطرنوشتن تستیمونیال قشنگش ؛
"کاوه" بخاطر نوشتن شعرقشنگش واسه 600امین اسکرپم ؛
و " نازی"خواهر کوچولوم ، بخاطر نوشتن ایمیل "صبح بخیر"ش
هستم .؟

دوستون دارم

September 22, 2006

روزهایی که گذشت


خسته ام و حسابی گرسنه
با بی حوصلی واسه بار چندم در یخچال رو باز می کنم به امید اینکه بلکه چیزی توش پیدا شه که بشه ظرف 5 دقیقه آماده کردش !
و مایوس تر ازدفعه قبل درشو می بندم
وبا حسرت یاد اون زمان می افتادم که خسته که از سر کار یا کلاس بر می گشتم ، تا وارد خونه می شدم دومین جمله ای که بعد از "سلام" به زبونم می یومد این بود : غذا چی داریم ؟!؟

من مامانم و می خواااااااااااااااااام ، ...؟

September 17, 2006

واسه خودم...


م م م . آره حسودیم شد. برای اولین بار!
میخواستم جای اون اونجا ایستاده بودم ؛ پهلوی تو؟
اون بالا ، همون لحظه که غروب خورشید گوشۀ صورتت رو صورتی کرده بود ...؟

( اینو واسه خودم نوشتم ، خود ِخودم !)؟

September 10, 2006

عکس از : Evgeniy Shaman

ُ
این مال من نیست ؛ یعنی "جی سَم " گفتتش ؛
اما از بس من دوستش دارم و هزار بار واسه خودم گفتمش،

برات می گذارم اینجا که تو هم بخونی ؛ ِا ... ، شایدم قبلا ً برات گفتمش !؟!
(این پسره گاهی وقتا یه چیزی می گه ، آخ می گه ، آخ می گه ... )
؟

یه چیزی هست که جاش خالیه

که جاش خیلی خالیه

یه چیزی که باید خیلی بزرگ باشه
چون هیچ جوری نمیشه جاشو پر کرد

منم نشستم گوشه ی همون پنجره هه و به صدای آواز همون پرنده های قدیمی گوش میدم و با خودم فکر میکنم چجوری یه چیز به این بزرگی که هیچی نمیتونه جاش رو پر کنه میتونه گم شده باشه

September 09, 2006

عکس از : Evgeniy Shaman


دیدی یه احساسی داری که نمی تونی توصیفش کنی؟!؟
نه تلخه ، نه شیرین ؛ نه خوشحالت کرده ، نه ناراحت
اصلا ً انگار تعریف نشده است !؟
خوب معلومه همین جوری که یهو سراغت نیومده ! حتماً چیزی شده ،
یه چیزی که فقط خودت می دونی و خودت ...؟
می گه : ممکنه یه چیزی رو بتونی فراموش کنی ؛ یا اصلا ًپاکش کنی ؛ بعدش هم جایگزینش کنی ؛ بعد هم هی زمان بگذره بگذره بگذره تا بشه 10 سال بعد. اما اومد و یهو خوابش رو دیدی ؛
اونوقت خوابت رو می خوای چکار کنی ؟!؟!؟!


می گم : اگر قراره یادت بره ،خواب دیدن هم یادت می ره ؛ تازه اونم بعد از 10 سال ...؟

می گه : نه ... ، اینجا رو اشتباه کردی ، اون دیگه دست تو نیست ؛ دست منم نیست ... ؟

September 05, 2006

فقط همین یه مشت خاطره

از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدا نگهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند
از خویشتنش نمی پرسند

زمانی
به ناگاه
باید با آن رو در روی در آید
تاب آرد
بپذیرد
وداع را
فرو ریختن را
تا دیگر بار
بتواند که بر خیزد

...
مارگوت بیکل

August 21, 2006


به صفحه سفید کاغذ نگاه می کنم وبه اقیانوس افکارم که گاه خفته است ، گاه طوفانی و وحشی ...
به نوشتنم فکر می کنم ؛
به جملاتی که قرارست به خالص ترین شکل، تمام بودنم را برایت روایت کند

به تو فکر می کنم
و شگفت زده از زیبایی صمیمانه رویاهایم
...
نگاه کن ،
هیچ نمی خواهم ؛ هیچ آرزویی ندارم
من فقط تشنۀ لمس نگاهت روی کلمات وجودم هستم

باور کن؛ تنها زمانی مفهوم کلمات را درک می کنم ،که برای تو تکرار می کنم ...؟!؟

August 19, 2006




چشمامو می بندم تا پاک کنم
اون چی رو که نمی خوام ببینم
...
بعد به صندلیم تکیه میدم و
سیگارم و روشن می کنم ،
صدای آهنگم و بلند می کنم
یه نفس عمیق می کشم
اون وقت با چشمهای بسته واسه خودم رویا می بافم
تا اون چی و که خودم می خوام فقط ببینم
...
؟

August 17, 2006



از بین اون همه حرفی که داشتم و این چند وقت رو کاغذ آورده بودم و نمی دونستم کدوم رو اینجا بنویسم؛
امروز با گوش کردن 100 باره آهنگِ
" Good bye My Lover , Good bye My Friend " James Blunt
همه حرف هام پرید و یاد کنسرت اون افتادم که اوایل نوامبر اینجا اجرا بشه و گفتم شاید کس دیگه ای هم مثل من به کاراش علاقه داشته باشه و بخواد بره ...؟
حتما ً آهنگ
" you are beautifull "
رو از رادیو شنیدین . اگر هم نشنیدین ایمیلتون رو بدین من براتون می فرستم ؛
تودو تا پست پائین تر هم که لینک دادم می تونین آهنگی رو که راجع به جنگ و مخصوصا ً جرج بوش خونده
گوش کنین که کار خیلی قشنگیه ... ؟
خلاصه که بقول اینجایی ها:؟
I'm a big fan!

August 06, 2006


چند وقته اینجا یه جور می نویسم که انگارفقط واسه خوندن بقیه می نوسیم نه واسه خودم!
حال نمی کنم ؛قرار چی بود؟ "قرار" که نبود، یعنی اگرم بود ،خودم با خودم بود. قرار بود واسه خودم بنویسم مگه نه سیّد !؟

می دونی ،این چند وقته که جنگ لبنان و اسرائیل شده خبر اول دنیا ؛همش یاد جنگ 8 سالۀ خودمون می افتم؛ ...
راستش اون زمان بچه بودم و از جنگ بجز یک کلمۀ منفی و تلخ چیزی بیشتر تو ذهنم نبود ،
وقتی تهرون بمباران شد، درک چندان واضحی از اتفاقی که داشت می افتاد نداشتم.
یادمه اون زمان چون شوهر خا له ام خلبان بود و تو خونه های سازمانی زندگی می کردن (که از بتن آرمه بود! ) ؛خا له ام هی اصرار می کرد که بریم پیششون ...آژیر که می زدن با همۀ همسایه ها می رفتیم تو راه پله و اونجا رادیو به دست منتظر می شستیم ؛وقتی اعلام وضعیت سفید می کردن ؛خاله ام می افتاد گریه که الان کدوم بد بختی خونش رو سرش خراب شده ...؟
بعد هم که شرایط بدتر شد ،همراه مامانم رفتیم خونه پدر بزرگم اینا و بابام نتونست با ما بیاد ... یادمه بابا بزرگم همش رادیو پیش گوشش بود که بفهمه این دفعه کجای تهرون رو زدن و بابام ...؟

چند سال بعد خاله ام با خانوم خیلی خوشگلی تو همسایه گیشون دوست شد که ما بهش می گفتیم خاله فرح ؛ اون زمان 25-26 سالش بیشتر نبود و یه پسر 6 ساله داشت .
من از خاله ام شنیدم (یعنی خاله فرح براش تعریف کرده بود) ؛که یه روز صبح که شوهرش مثل همۀ روزهای دیگه لباس خلبانی اش رو پوشیده و رفته سر کار؛ عصر بهش خبر دادن که همواپیمای شوهرش مورد هدف قرار گرفته وشهید شده ...ه
اون زمان خاله فرح 19 سا له بود و پسرشون اشکان 6 ماهه ...

August 05, 2006

چه بی درد می شود جهان ؛ وقتی که برگ اتفاقی ساده می شود ، تا به خاک می افتد


اگر حالتون بد نمی شه و حساس نیستین
این لینک رو یه نگاه کنین ببینین چه اتفاقی داره میفته ...
هانی عزیز هم از واتر لو این لینک رو فرستاده ؛توصیه می کنم حتما ً ببینین؛
آهنگیه که "جیمز بلانت" خونده در همین رابطه
همراه با متن کامل آهنگ و تصاویری از واقعیتی که داره رخ می ده ...
...
نمی دونم چی بگم ،واقعا ً نمی دونم چی بگم ...؟

July 31, 2006

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را

در ظلمات مان

ببیند

گوشی

که صدا ها و شناسه ها را

در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش ؛ روحی

که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی

که در صداقت خود

ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد

از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم
مارگوت بیکل

July 25, 2006

آباد اگر نمی کنی ، ویران مکن مرا


گفته پارانوئید داری !؟ ...
اولش عصبانی شدم و فوری خواستم جوابش رو بدم...؟
به کاوه گفتم : کاوه پارانوئید دقیقاً یعنی چی ؟
...
بعد یکم دردم اومد ...
بعد سعی کردم بهش فکر نکنم ...
بعد دیدم دیگه نمی تونم بنویسم
رفتم ببینم کی بود و از کجا بود ... !؟
نمی دونم ،احتمالاً از همین پورت کوکیتلام خودمون بود؛ شایدم یه آشنا ...
بعد یکم بیشتر دردم اومد ...
نمی دونم، بقول بعضی ها :؟
It's not a big deal ?!
...
اما ...
اما از اون روز دیگه نتونستم بنویسم ...
؟

July 15, 2006

عکس از: Henry Imler


پ. ن. یعنی هیچ کس هیچ کامنتی نداره بگذاره !؟!؟!؟!؟یعنی هیچ کس نیست که یک کلمه بخواد راجع به این جنگ احمقانه و وحشیانه حرفی بزنه؟!؟!؟ بقول "آبی کوچه آرامش" در تمام تحليلهاي سياسي و اخبار به همون تعداد دفعاتي كه اسم لبنان-اسرائيل گفته ميشه ,‌اسم ايران هم برده ميشه ...اون وقت اینجا یک نفر از این 60-50 نفری که هر روز این وبلاگ رو چک میکنن حال ندارن یک کامنت بگذارن ؟!،آخه وقتشون رو باید صرف چیزای مهمتر بکنن...

بقول مامانم :از ماست که بر ماست ...!؟

July 13, 2006

همیشه اون حرفی رو که می خوای بشنوی ،نمی شنوی
همیشه راهی برای بازگشت نیست
همیشه حرفی برای گفتن نیست
همیشه همۀ درها به روی من و تو باز نیست
همیشه قدرت تصمیم گیری به عهدۀ من و تو نیست
همیشه زندگی به یه شکل نمی مونه
همیشه تو این سن نمی مونی
همیشه این قدر وقت نداری
همیشه...؟

July 10, 2006

VIVA ITALIA

پ. ن . توصیه می کنم عکس هایی رو که پویا دیروز گرفته حتماً ببینین؛ وبلاگ " من و ونکوور"؟

July 06, 2006

نمی شود کاری کرد


؟( در صدمین سالگرد "ساموئل بکت " نمایشنامه نویس ایرلندی)؟
در نمایشنامه "آمد و شد" تنها در 3 دقیقه داستان دوستی و خیانت روایت می شود
لو،مای و سو، هر یک اسرار دیگری را در غیاب هم فاش می کنند ، در بیان این مفهوم که دوستی بزرگترین دسیسه ؛ و خیانت بزرگترین نشانۀ دوستی است.
در نمایشنامۀ "نفس" تنها صدای آخرین نفس آدمی درآخرین دم حیات به گوش می رسد.
بکت می نویسد : هیچ چیز مسخره تر از بدبختی آدمی نیست .
شخصیت های نمایشنامه های بکت با شخصیت های اساطیری خویشاوندند . بکت سیزیفی را نشان می دهد که سنگ روی پایش افتاده و او را از پا انداخته است . پرومته پس از مرگ عقاب و ایوبی که از صبر و انتظار در حد یک دلقک فروکاهیده است .
نمایشنامۀ معروف " در انتظار گودو" با این جمله آغاز می شود: "نمی شود کاری کرد".

به دلیل تنبلی مفرط فرصت نشد زودتر در این مورد مطلبی بنویسم.
نیازی به گفتن نیست که در سایت های معتبر ادبی مطالب بسیار ارزنده و خواندنی در مورد آثار و شخصیت بکت منتشر شده است .؟



پ. ن خوب دیگه کاوه خان هم لطف فرمودن و بالاخره یه مطلب اینجا گذاشتند!؟

July 04, 2006



هوررررررررررررررررررررررررا
خیلی خوشحالم ،
تازه الان تونستم بازی رو ببینم

به همۀ طرفدارای ایتالیا تبریک می گم 1000 تا

خدائیش اصلاً توقع نداشتم که بتونه آلمان رو بزنه،
آخیش ،یکم دلم آروم شد (بعد از باخت آرژانتین عزیزم)
؟

June 30, 2006


.... نه نه نه نه نه نه نه نه نه
اینم از آرژانتین .
مطمئن بودم کار به پنالتی بکشه دروازه بان آلمان از دروازه بان ذخیرۀ آرژانتین خیلی برتره ،
هر چند که جام 90 در ایتالیا دروازه بان اصلی آرژانتین مصدوم بود و توی تمام بازی ها آرژانتین با دروازه بان ذخیره اش تا مرحلۀ نیمه نهائی بالا رفت و دوم شد ( یادمه شمارۀ 12 بود،اما اسمش یادم رفته)؛ هر کی به یاد میاره برام کامنت بگذاره لطفاً
الانه که مامان "آلمانی"خوشحال خودم زنگ بزنه و...؟

June 26, 2006

عکس از Jsam


من دارم زندگی می کنم
..........- تو.داری زندگی می کنی
- من دارم حرف می زنم
.........- .تو داری می خونی
- من دارم صدات می کنم
.........- .تو.داری گوش می کنی
- من دارم گریه می کنم
.........تو.- تو.داری نگام می کنی
- من دارم نگات می کنم
........- .تو داری زندگی می کنی
.............تو.تو داری زندگی می کنی
.....................وتو داری زندگی می کنی
................................

- من دیگه سکوت می کنم ، و از زندگی برات می نویسم ...؟
......................................................- .تو داری زندگی می کنی ...؟
دیدی دل تو دلت نیست اما خفه خون گرفتی و هیچی نمی گی ؟!؟
هزار کلمه واسه گفتن داری اما لال مونی گرفتی و یکیش رو هم به زبون نمیاری؟
اونوقت با یه نگاه مسخره خودت رو به خنگی می زنی و می خوای حرف رو عوض کنی !؛
نه اصلاً حرفی هم نزده ، اما همون نزده رو هم میخوای روی لباش پاک کنی ...
نگاش با نگاهت تلاقی می کنه ؛ ضربان قلبت 200 رو هم رد کرده ،
اما تو ....؟

June 22, 2006


آخر شب بود و توی تخت نشسته بودم و طبق عادت همیشه کتابی ورق می زدم ؛ سرم رو بالا گرفتم که نگاهم به عکست افتاد توی قاب نافرم روی دیوار روبرو ...
همین یک ساعت پیش باهات حرف زدم ؛, مثل همیشه یه مکالمۀ معمولی با جملات تکراری
- سلام
- خوبی؟
- چه خبر؟
...
و مثل همیشه یک کلام نمی گم که چقدر دلم می خواست پیشم بودی
یک کلام نمی گم که چقدر دلم می خواست بغلم می کردی
یک کلام نمی گم که چقدر دلم می خواست به چشمات خیره نگاه کنم
یک کلام نمی گم که چقدر ...؟

به لبۀ تخت تکیه می دم ، همۀ این فکرها واسه چند ثانیه از ذهنم می گذره، دوباره به عکست نگاه می کنم که چند روز پیش که باز دلم برات تنگ شده بود گذاشتمش تو این قاب .
می دونی کدوم قاب رو می گم؟ همونی که مال اون نقاشی دختر بچه هه بود با اون دو تا بچه گربه ها ... ؛ یادته؟
هیچوقت نفهمیدی چرا اون از معدود نقاشی های من بود که تمومش کردم و قاب گرفتم .
هیچوقت نگفتم که دوستش دارم چون من رو یاد تو میاندازه .
.................................................
یه کم بغض گلوم رو قلقلک می ده ،اما نه ؛ گریه نمی کنم، بجاش دفترم روباز می کنم و می نویسم :؟
آخر شب بود و توی تخت نشسته بودم ...؟

June 20, 2006















می دونم تو این مدت عکس زیاد دیدین ،این چند تا هم روش ؛
باز جام جهانی شد و من از کار و زندگی افتادم
...

عباس معروفی

عاشقانه‌های ناب را
برای کسی می‌سرايند
که شعله‌ی اميد
در چراغ انتظار
پت پت کند
و فانوس راه
خاموش و آويخته باشد
به ديوار

من اما
برای تو
کلمه کم می‌آورم
بانوی من!
شعر بلد نيستم.
وقتی آمدی
با چشم‌هایم می‌گويم.
...
عاشقانه‌های ناب را
برای زنی می‌گويند
که با عطر
کلمات
شبی
دل‌آرام شود.
من اما
قرار ندارم
شبی آرام برای تو بسازم.

June 19, 2006



این لینک رو یه سر بزنین خودمم تازه از ماجرا خبر دار شدم ،مال هفتۀ پیشه
تو فتوبلاگ "آرش آشوری نیا" عکس های مربوطه رو می تونید ببینید ،
اگر خواستین بیشتر بدونین ،وبلاگ پرستو
"زن نوشت" رو هم یه سر بزنین ...؟


پ. ن . علی رقم اینکه نیما منعم کرد ،دارم فیلم "مونیخ" رو می بینم؛ لابد درک می کنین چه حالی دارم که الان وسط فیلم اومدم اینجا !
از هر چی آدمه که تو هرشکل آدمکشی بوده و از هر چی تروریسته ، تو این لحظه حالم بهم می خوره ؛حالا می خواد به هر قصد و نیتی که باشه ...؟

June 16, 2006


جای طرفداران تئاتر خالی ،چند شب پیش رفتیم تئاتر" فنز" با بازی زیبای:
پرویز پرستویی ،حبیب رضائی، مهتاب نصیر پور و ترانه علی دوستی
جدا از بازی قشنگ این گروه ،اینکه بعد از مدتها داشتم یه تئاتر ایرانی میدیدم یه شوق و هیجان دیگه داشت
وقتی همون اوایل نمایش پرستویی وارد صحنه شد ،جمعیت اونقدر براش دست زدند و سوت کشیدند
که تا 2-3 دقیقه هیچی ازدیالوگ هاشو نشنیدیم!؟
شاید موضوع تئاتر خیلی واسه همه قابل لمس نبود ،اما بازی قوی اونها فکر کنم کسی رو از دیدن تئاتر پشیمون نکرده باشه
بعد از نمایش هم موفق شدیم با این هنرمندان عکس بگیریم که خیلی چسبید ...

خوب این روزها بازار فوتبال جام جهانی اونقدر داغه که من ترجیح می دم تا پایان بازی ها مطلب خاصی حتی راجع به فوتبال اینجا ننویسم ،هر چند که کار سختیه اما حوصله بحث کردن ندارم ،مخصوصاً در مقابل آقایون که تا یه کلمه بگی می زنن تو ذوقت که شما خانومها چی از فوتبال می دونین!؟ وحالا بیا ثابت کن که از سال 90 داری بازی ها رو دنبال می کنی و این حرفها ... فقط همین رو بگم ؛
بازم از شانس بد من دو تا تیم محبوب من تو یه گروه افتادند ؛
( آرژانتین و نارنجی پوشان هلند ) برای جفتشون آرزوی موفقیت می کنم و البته برای ایتالیا هم .
راستش هر چی بازی بقیۀ تیم ها رو نگاه می کنم ،بیشتر به نقاط ضعف تیم خودمون پی می برم ... بگذریم
بهرحال آدم به
"امید" زنده است دیگه ،گاهی هم البته به "امید ِ مهجزه" !!؟