October 07, 2006

روعلف ها درازکشیدم و آسمون رو نگاه می کنم
تو آسمون پرستوهای مهاجر رومی ببینم که بازم دارن مهاجرت می کنند
بارون که می زنه چشمامو می بندم و ازجام تکون نمی خورم ...

دلم می خواد واسه یه مدت به هیچی ،هیچی ِ هیچی فکر نکنم ؛
هیچ صدایی هم نشنوم جزصدای بارون ِ روی برگها ...

دلم سیگارمو می خواد و اون آهنگه پشت همون پنجرهه اون بالا ...
دلم می خواد چشمامو ببندم کل زمستون روهمینجوری بخوابم
آره ؛ عین خرسها
مگه خرسها چشونه؟ طفلکی ها؟!؟! ازخیلی از آدمها که بهترن ...

اونوقت ،
بهار که اومد ،دوباره بیدار می شدم
...

3 comments:

Anonymous said...

اون وقت خیلی از زیبایی های زمستون رو هم نمیتونی ببینی عزیزم.

پرشین said...

khob age biaei pishe ma tazeh avale bahareh!

Anonymous said...

اگر زمستون نباشه قدر بهار را ممكنه ندونيم