October 06, 2006

یه آدم معمولی !؟


زندگی به طرز احمقانه ای داره جدی میشه ، یعنی داره دیگه اون روی جدّی اش رو به زور به من نشون میده ،
اونوقت منم مثل یه دختر بچه لوس که خودشو زده به خنگی ، با اینکه می دونه که باید دواش رو بخوره تا خوب شه ؛اما هی دست و پا می زنه و نمی دونه که بهتره دهنش رو ببنده تا تو حلقش نره ؛ یا که باز کنه و داد بزنه : نمی خوااااااااااااااااااااااااام ...؟

مممم ...
من عوض شدم ؛خیلی ....
اما نه اون جور که تو می خواستی ...

و نه اون جور که خودم فکرشو می کردم !؟
یه جور دیگه ...
درست مثل خود ِ زندگی ؛
که اون جور نشد که فکرشو می کردیم ...؟!؟


؟ "من؛ یه آدم معمولی "؛ ...خیلی وقته دارم به این جمله فکر می کنم ؟!؟!...؟

5 comments:

Anonymous said...

سلام عسل جان
فکر نمیکنم تو یه "آدم معمولی" باشی. طبع شاعرانه تو و نوع نگاهت به زندگی رو خیلی ها ندارن. خیلی ها توی روزمرگی خودشون حل میشن. ولی تو اینطوری نیستی و این خیلی خوبه
:)

Anonymous said...

چقدر قشنگ فکری که توی سرم میچرخید رو گفتی..منم نمیخوااااااااام

پرشین said...

عسل عزیز. به نظرم همه انسان - بدون استثنا - به این نکته می رسن که: زندگی دو نیمه است. نیمه اول در آرزوی نیمه دوم و نیمه دوم در حسرت نیمه اول. این رسم روزگاره. همیشه در جهت خواسته هات گام بر میداری ولی اتفاقات و حوادث زندگی سمت و سویی ناخواسته به گام هات می ده که باعث ایجاد یک نوع حسرت جبران ناپدیر درونت می شه. به قول مامان هانیه تنها راه پذیرش این اوضاع صبور بودنه. پس صبور باش. حالا از این که بگذریم یه دوربین می خوام بگیرم که از همین جا ... آره! به کاوه خان ما بگو دیگه نمی ذارم تو خونه خودتونم راحت باشین. چون دوربین ها روشنه

Anonymous said...

اميدوارم كه كسالتي در كار نباشه و هميشه در كنار خانواده پرنشاط باشيد. اصلا ظاهرا قراره كه زندگي بر وفق مراد نباشه ، براي اون چيزاييكه خارج از اراده ماست بايد بگيم هرچي پيش مياد لابد خيره

كوهمرد عاشق said...

وقتي دست زمخت زندگي رنگهاي تابلوي آرزوها رو به هم مي ريزه و ديگه از اون همه رويا براي آينده چيزي باقي نمي مونه ، همين حس به آدم دست مي ده. كاملا دركت مي كنم.