December 19, 2007

اینم بخاطر تو (!!)

اینم ابتکار امسال رئیس شرکت ماست واسه کارت تبریک کریستمس (همونی که کلاه کپ مشکی سرشه)
از همه خواسته بود که قیافه ها موقع عکس گرفتن باید جدّی باشه. حالا مگه می شد نخندی وقتی میدونستی واسه چی دارن ازت عکس می گیرند و بقیه واستادند و نگات می کنندو منتظرند تا خندت بگیره!
بماند که بقول جک (همون رئیسمون) ، اندرو( کسی که لبخند زده )؛گند زده به عکس ...

حالا یه توضیح بدم که کسی مثل بعضی از اونهایی که کارت رو دریافت کردن، دچار سوءتفاهم نشن
قالب اصلی این تصویر برگرفته از یه سریال معروفه که چند وقتیه از تلویزیون پخش می شه به اسم "هیروز" یا همون "قهرمانان" و بعضی از آدمهای توی عکس از جمله اون دو تا دختر ِهات ِجلویی؛ از شخصیتهای سریال هستند :)

آخه از وقتی این کارت رو برای ملّت فرستادند، خیلی ها شدیداً ابراز علاقه مندی کردند که واسه شرکت ما کار کنند
...

پ . ن. درسته اینو گذاشتم یکم بخندیم ؛ اما لطفاً کسی روی عکس زووووووم نکنه و واسه قیافه من کامنت بگذاره ؛که کلامون می ره تو هم ؛ گفته باشم ...
هاشین خان، روی سخنم با جنابعالی هم هست ، بعله ...؟

November 29, 2007

ٍExit



همه خواسته من از تو تمام اون دقایقیه که با هم داریم خاطره می سازیم
اما تو اون لحظه که نمیدونیم !
بعداً میفهمیم
بعداً قدرشو می دونیم
بعدنی که دیگه دیر شده
بعدنی که نه تو هستی ؛ نه من
...
دلم یه قهوه تلح دیگه می خواد
کنار همون پنجرهه
اینو گوش کن:؟
"the lonely sheperd"
...
این روزا
این روزا؛ روزای غریبی اند

دیگه ازخودم می ترسم
از خودم و دیوونگی هام

تو هم اون بالا نشستی وفقط نگام می کنی
هیچم بروت نیاری من چه غلطی می کنما؟!؟
...


دیگه حتی سردمم نیست
بی حس ِبی حس

دنبال در خروج
...


November 03, 2007


عصیان بزرگ خلقتم را
شیطان داند
خدا نمی داند
...

October 14, 2007

Hurt



Some days I feel broke inside but I won't admit
Sometimes I just wanna hide 'cause it's you I miss
...


October 06, 2007

سرود آشنایی

...

کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم!؟

کلید دلم را
در دستت می گذارم
نان شادی هایم را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
برزانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم؟

کیستی که من
این گونه به ِجد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟!؟

احمد شاملو

September 18, 2007

Sebastian monzani

Ok, still I'm in...
little by little, i feel safe and that sounds good
this time it's all me you can see ,you can feel, my real "me" ...
I wrote to a friend,without asking for anything and she gave me everything she could,
little by little,I feel safe and that sounds good

...
دیگه منتظرمعجزه نیستم
دیگه ساعتم رو نگاه نمی کنم
دیگه قرارنیست عاشق بشم
دیگه رویا بافی نمی کنم
مثل یه دختر بچه کوچولو که رازی رو تو دلش داره ؛ هی لبم رو گاز می گیرم که به هیچ کی حرفی نزنم
آروم گوشه همون پنجرهه نشستم , چشمامو بستم و صورتت رو مجسم می کنم
...

منتظراتفاق هستم
اتفاق یعنی "بودنت"؟
...

September 10, 2007


Sheba said:
It was easy...,
like having another drink
when you know, you shouldn't ...

September 04, 2007

حالا که مستی از سرم رفته
برای اولین بار از نقشی که دارم می ترسم

اون لحظه که گفتم تو بازی ام؛ ِاکسایِتد بودم
اما الان ...
می ترسم
از ِهرت شدن می ترسم
از ریسک کردن
از "از دست دادن " می ترسم
...
هنوز اول بازی بودم
یهو " آل این " کردم ؟!؟
...

می ترسم

August 26, 2007

همه چی بازیه


همه چی در حدّ یه بازیه
و تو بازیگر اون بازی هستی
بازی ای که بخش بزرگی اش فقط تو تصورته
تصوری که گاها ً اونقدر قویه که به باورت تبدیل شده
ولی اشتباه نکن
تو فقط بازیگر بازی ای هستی که خیال می کنی واقعیه
و خیال می کنی نقش اول رو داری


"همه چی بازیه"

بازی ای که دیر یا زود تموم می شه
...

August 09, 2007

تو این چند روز ...


تو این چند روزهِی می خواستم چیزی بنویسم ؛دستم به نوشتن نمی رفت

تو این چند روز دو تا مسافرت خوب رفتم
... کلی به چیزای مختلف فکر کردم
... بیشتر از 500 تا عکس گرفتم
... با یه دوست صمیمی کلی حرف زدم
... به آی پادم دست نزدم
... دیگه دلتنگی نکردم!!
... سعی کردم به همه لبخند بزنم
... یه خبر خیلی بد شنیدم ؛که هنوز باورنکردم؟!؟!؟!؟! ...؟
...100 تا سوال از خودم پرسیدم ...
... یه خط کتاب نخوندم
... کلی ساکت بودم و آدمها رو از دور تماشا کردم
...
مهسا و مهدی از امریکا اومدن و تا پس فردا شبش نخوابیدیم
... سعی کردم به ساعتم کمتر نگاه کنم
... گاهی غروب آفتاب رو بد جوری حس کردم

تو این چند روز
... مثل خیلی از روزهای دیگه ، بازم زندگی کردم

July 22, 2007

...


They just left...
I am too upset to express my feeling,
Need time to be healed.
Honestly, I never thought that I might have such a feeling for anybody anymore ...

That has a long story ,why i have decided not to get this close,
and i had 1000 reasons for that which now,... all are gone !!!...

I would say, this is "love and to be loved"which i live to get there,
I would say, this is "the life" that like a river takes you anywhere,
or whatever you name it!

I should be happy that ,
still there are some souls which make your heart bitting for them and
you 're gonna miss them for thousand years.

July 15, 2007

عکاس :کاوه

حرفی واسه گفتن ندارم
مخصوصا ً تو این لحظه ...
فقط نمی خواستم هر وقت وبلاگم رو باز می کنم،این پست آخرم رو ببینم
همین
شاید چند تا اپیزود (بقول هاشین) کوتاه از فکر هام بنویسم؛ البته نه از همه اش

* نمی دونم مامانم از کجا فهمیده که من یه جایی تو اینترنت چیز می نویسم
ایران که بوده هرچی از نازی خواسته؛ بهش یاد نداده
اینجا هم که هست خیلی وقتها راحت نیستم وقتی دور ورمه حتی وبلاگم روباز کنم ...؟


* دلم واسه خواهر کوچولوم تنگ شده که یه دل سیر حرف بزنیم؛
گاهی میترسم نکنه ببینمش ، تو ذوقم بخوره که اونم عوض شده !؟!؟!؟...؟

* دیشب خواب دیدم زلزله اومد و
من و یه عده تو کلاس گیر افتاده بودیم
تو اومدی ما رو نجات دادی
من اصلاً خوشحال نبودم ...


* در شرایطی که طی 2 سال گذشته بیش از 90 درصد دوستا و آشناهای هم سنم (در اینجا) بچه دار شدند و یا دارن می شن!؟!؟
من هیچ احساسی نسبت به این موضوع ندارم !!!
نکنه که من یه چیزیم هست !؟!؟ ...؟


* مثل ترک اعتیاد ؛دارم آروم آروم کنارت می گذارم
بدون اینکه خودتم بدونی
راستی تو چی می دونی؟!؟!؟
هیچی ... مطلق هیچی

* باز موهامو کوتاه کردم
خیلی ...؟

...

June 30, 2007

I can't seem ...


Crawling in my skin

These wounds, they will not heal
Fear is how I fall
Confusing what is real ...

There's something inside me that pulls beneath the surface
Consuming, confusing
This lack of self control I fear is never ending
Controlling

I can't seem
To find myself again
My walls are closing in
(Without a sense of confidence I’m convinced that there’s just too much pressure to take)
I've felt this way before
So insecure
...

June 24, 2007

مشق شب: Dear Mr. President

این رو تو وبلاگ هاشین پیدا کردم؛
از "پینک"
سیاسی ؛ اجتماعیه ، خواستین نگاش کنین
و حتما ً به جملاتش گوش کنین
...


این رو هم قبلا ً اینجا
گذاشته بودم از "جیمز بلانت"
دوباره واسه اونا که ندیدن

June 22, 2007

12+1


آخرهفته شده و من علی رقم اینکه کل هفته رو با شوق رسیدن به این لحظه سپری می کنم ؛
بی حوصله اینجا جلوی صفحه وبلاگم نشستم و دقایق رو با احساسی سرد می کُشم
تلفن کردم به هانیه ،بلکه این دفعه شانس بیارم و بتونیم با هم حرف بزنیم ، اونم نبود ...
روی تخت دراز کشیده بودم و به این فکر می کردم که چرا شاد نیستم ؟!؛
ًچرا تو این لحظه چنین احساس رخوتی باید وجودم رو گرفته باشه؟!،
احساسی که گاهاً با دلیل و گاهاً کاملا ً بی هیچ دلیل و منطقی سراغم میاد ؟!؟
داشتم به عواملی که اصولا ً من رو شاد می کنه فکر می کردم ...
می خواستم بدونم چی باعث می شه اینطوری شم ؟!
یعنی به همون زبان شیرین مادری : چه مرگمه که مثل بچه ها هی می خوام نق بزنم و بهونه بگیرم؟!؟؟...؟
حقیقتش تو این لحظه هیچ آرزوی بزرگی ندارم که بر آورده شدنش بتونه حالم رو دگرکون کنه !؟ جدی می گم
یادمه چند ماه گذشته یکی از یزرگنرین آرزوهام این بود که به مامانم ویزا بدن و ببینمش
یا اینکه کار تمام وقت "خوبی" گیر بیارم ،
یا حتی نمره های درسهام ؛اینکه بر خلاف ایران شاگرد مطرحی سر کلاس هام باشم
و و و ...
و تقریبا ً به خواسته هام و آرزوهای کوچیک و بزرگم رسیدم
اما
...
اما حالا می بینم ، اصولا ً آدم به آرزوهاش که رسید ؛ دوباره آرزوی چیز دیگه ای رو می کنه !!،
یا شایدم آرزوها فقط وقتی بزرگند که هنوز بر آورده نشدند؟!؟
یا حتی شاید زندگی تو همین خواستنها و دویدن ها و آرزوها تعبیرمی شه ؟!؟
اما من ؛
من تو این لحظه هیچ ... بهانه ای ندارم
و هیچی دلم نمی خواد
راستی ؛چرا من دلم هیچی ؛ مطلق هیچی نمی خواد؟!؟
...
داشتم فکر می کردم !
م ،م ، کجا بودم؟!؟...؟

June 12, 2007

today is my 30th birthday

ّّّّFirst of all i should explain i have to write in English because I'm in the office.
and i 'm so excited about what my coworkers have done to my room!!
There are lots of balloons all around me and couple of papers which mentioned my 30th birthday and some other cute colorful stuffs...
Yesterday i decided to stay longer in the office to work on a new software which i have to work on later, so when i wanted to leave the office around 6 pm, I saw Corey( our office manager) came back to work the time that there was nobody else!! and now i know why...
and also we are all invited to a lunch in "eals" resturant near the company plus birthday cake and having fun together...

I'm soooo happy and I just want to share it with you guys

June 10, 2007


نشسته رو لبه تختش و توی تاریکی از اونجا منظرۀ شهر رو از پنجرۀ اتاقش نگاه می کنه
عبور آدمها ؛
چراغهای قرمز ماشین هایی که دارن می رن و چراغهای زرد اونایی که دارن میان
پیاده رو های خیس
و جریان زندگی
...
خیلی وقتها منظره شهر رو از اونجا تماشا کرده
؛ هر بار با احساسی کاملاً متفاوت
و نگاهی متفاوت

...
زندگی خیلی بازی داره
و به وقتهایی خیلی غیر قابل پیش بینی می شه

گاهی آدم چقدر دوره از اون چیزی که در شرف اتفاق افتادنه

June 05, 2007


این چند وقت حسابی دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود
مامانم که اومده و کارمم که تمام وقت شده , واقعا ً دیگه هیچ تایمی واسه خودم ندارم
قبلاً ها روزی 2 بار ایمیلم رو چک می کردم ؛ حالا هر چند روز یک بار هول هولکی , اونم تو چند دقیقه

امروز ماهیمون مرد؛ اونم بعد از 1 سال و پنج ماه
صبح که از خواب بلند شدم و رفتم توسالن ؛ دیدم از تنگش پریده و افتاده بیرون ؛ معلوم بود مدتی از آب بیرون بوده ؛چون کاملاً خشک شده بود ...
کاوه رو که نیمه سکته زده از خواب بیدار کردم ,وقتی اومد از رو میز بلندش کنه ؛دیدیم آبشش اش یه کم تکون خورد و ما هم ذوق زده دوباره انداختیمش تو آب
بعد از چند لحظه شروع کرد به سختی نفس کیشدن و چون کاملا ً خشک شده بود همون جور سر و ته رو آب موند و نمی تونست دمش و باله هاشو تکون بده
بعد از نیم ساعتی راحتتر نفس می کشید و تکون می خورد اما همون جور سر و ته
اما مامانم گفت حدود سات 2 بعد ار ظهر دیگه مرد ...
خیلی قصه خوردم
واسه عید پارسال خریده بودیمش و واسه اینکه تنها نباشه چند ماه بعد یکی دیگه خریدیم
حسابی دمق نشسته بودم و هی می گفتم آخه چرا مرد؟! ؟
مامانم واسه اینکه مثلا ً من و دلداری بده گفت: اینهمه آدم که میمیرن خوب چرا میمیرن؟!؟ ما دلیل خیلی چیزا رو نمیدونیم
واسه چه می گن " مرگ حقه " ....
امروز کلی به مرگ فکر کردم
اما خداییش جای خالی اش رو توی تنگ نمی تونم تحمل کنم؛ به کاوه گفتم؛ برام فردا چند تا ماهی بخره
...

April 28, 2007

فقط چند ساعت دیگه



دل تو دلم نیست ، عین دختر بچه ها کز کردم تو صندلیم و ساعتها و ثانیه ها رو می شمارم
از صبح که این سرما خوردگی بی دعوت ! اومده سراغم ، سعی کردم ذهن خودمو به هر چیزی حتی چیزای ممنوع ! مشغول کنم

تا حالا به خیانت فکر کردین؟
جدّی دارم می گم؟!؟
چه چیزی بیشتر از همه شما رو پایبند می کنه ؟!؟ عشق ؟، ا اعتقادات؟! اخلاقیات ؟!؟یا شایدم تا حالا اصلا ً باهاش مواجه نشدین؟!؟

این فیلم "تله" که امروز دان لود کردم و اشاره ای که به فیلم مورد علاقه ام " بیوفا *" کرد و البته شباهتهایی که با اون داشت،
باعث شد دوباره این موضوع بیاد تو ذهنم ...؟
خیلی دلم می خواست یه نظرسنجی می گذاشتم و نظر آدمها ( البته نظر واقعی شون )رو می پرسیدم
بنظر من حتی "واقعی "حرف زدن درباره اش جسارت می خواد
آ ؛آ ، قرار شد خود سانسوری نداشته باشیم
...
خوب دیگه فقط چند ساعت دیگه مونده ،
خدا جون اگر فقط چند ساعتی از صبر حضرت ایوب رو به من قرض بدی ، کارم راه میفته

unfaitful*

April 25, 2007

Where I end and you begin ...


"There's a gap in between
There's a gap where we meet
Where I end and you begin"
...
i can see you watching me all these days
hhummm
but i can feel , you ' re not alive these days
...
i feel like a child
waiting for my books to tell you another story of my life
i feel like a child
waiting for the game you want me to play with my life

but now,I'm up in the sky
flying in my dreams
playing in my mind
but,
but there is somethings will never wash away
...
and i don't know why !?...

April 24, 2007

چهار روز دیگه مونده


مدت ها بود که اینطوری و از ته دل خوشحال نبودم .
شماره معکوس می گم تا شنبه که مامان گلی برسه و
بقول خودش خیالم وقتی راحت می شه که سر از آفریقای جنوبی در نیاره و همدیگر رو ببینیم...

بقول هانیه، فعلا ًتو آسمون ها سیر می کنم و لیست بلند بالای کارایی رو که باید انجام بدم ، مرور می کنم
البته بماند که پیشگویی های مهسا خانوم کار دستم داد و با اینکه این ترم کرس بر نداشته بودم تا وقت بیشتری با مامانم داشته باشم ؛

هم زمان با اومدنش کارم رو عوض می کنم و متاسفانه از این به بعد فول تایم باید برم سر کار، ...؟
با این حال
خیلی خوشحالم ، درست عین دختر بچه ها ؛
هر کی هم من رو تو ونکوور می شناسه ،می دونه که فعلا ً در دسترس نیستم و تو آسمون ها سیر می کنم
...

April 15, 2007




تفسیر های زندگی
بهانه های من
هفت و هشت های زندگی
نبودن های تو
روزهای ابری زندگی
پوست انداختن های من
رویاهای سفید تو
باورهای سیاه من
جاهای خالی زندگی
...
و
سطرهای پنها نی من

April 10, 2007

بی‌قرارم

بی‌قرارم
می‌خواهم بروم
می‌خواهم بمانم
دارم در ترانه‌ئی مبهم زاده می‌شوم
به نسيما بگو کتابهای کودکان را
کنار گلدان و سوالات هفت‌سالگی چيده‌ام
گونه‌هايم گُر گرفته است
تشنه نيستم
می‌خواهم تنها بمانم
در اتاق را آهسته ببند
شب پيش خواب باران و پائيزی نيامده را ديدم
انگار که تعبير تمام رفتن‌ها
بازگشتِ به زادرودِ شقايق است
حالا بوی مينار مادرم می‌آيد
بوی حنا، هفت‌سالگی، سوال، سفر، ستاره ...
می‌خواهم به بوی ريواس و رازيانه بينديشم
به بوی نان، به لحن الکن فتيله و فانوس
به رنگِ پونه و پسين کوه
می‌خواهم به باران، به بوی خاک
به اَشکال کنار جاده بينديشم
به سنگ‌چينِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج
ترانه، لَچَک، کودری، چلواری سپيد
بخار نفس‌های استکان
طعم غليظ قند، رنگ عقيق چای
نی، نافله، نای
و دق‌البابِ باد بر چارچوب رسواترينِ روياها

این شعر فوق العاده رو پرشین مهربون ،از سید علی صالحی ،برام کامنت گذاشته بود
راست گفته بودی پرشین جان دقیقا ً وصف الحال من بود

April 09, 2007

در لحظه اکنون زندگی کنیم

تنها زمانی می توانیم بهترین بازی رو ارائه دهیم که نتیجه بازی را فراموش کرده باشیم ،
و تمام حواسمان متوجه این لحظه باشد.
هر چه کمتر به بردن بیندیشیم و کمتر نگران قضاوت دیگران باشیم ،
بازی بهتری ارائه خواهیم داد

از کتاب "آخرین راز شاد زیستن"؟
این کتاب رو چند سال پیش هانیه بهم داد ، در واقع تنها کتابی بود که خوندنش روم اثر می گذاشت
و گاها ً که حالا به هر دلیلی احساس بدی داشتم ، می یومدم سراغش و
سعی می کردم با
خوندنش هم ذهنم روتو اون لحظه منحرف کنم ، هم یه سری جملاتش رو دوباره مرور کنم
حرفهایی که در عین سادگی
واقعیتهای بزرگی رو برات یاد آوری می کنند که ما معمولا ًبه مرور زمان فراموش کردیم
حوصله کنم بخش هایی اش رو ،در حد همین چند جمله ، اینجا می نویسم
...

April 03, 2007

365 روز

نه، نمی تونم ؛ نمیشه ؛ نمیآد
یه چیزی یه جایی اشتباه شده ؛ شایدم ذهن من مثل همیشه داره بهانه تراشی می کنه
مهم نیست؛ از لانگ از اینکه تو باشی ، هیچ چیز مهم نیست
...
سال عوض شد، عید هم اومد و رفت ، یه بهار دیگه ؛ یه 365 روز دیگه؛
که فقط یه مشت خاطره ازش باقی می مونه
یک سال دیگه هم گذشت ؛
فکر کن
به تمام اون چیزایی که تو این سال بهشون فکر کردی
به تمام آدمایی که دوستشون داشتی ؛ یا ازشون متنفر شدی
به تمام اونایی که ناخواسته یادشون افتادی , به تمام اونایی که خواستی ،اما فراموش کردی
به تمام حرفهایی که زدی و نباید می زدی ؛ و به تمام حرفهایی که باید می زدی و نزدی

گذشت
یه سال دیگه هم گذاشت
اینهمه 365 روز واسه چیه ؟!؟!؟
قراره چه اتفاقی بیفته ؟!؟
نگو "قراری" نیست؛ نگو هیچ اتفاقی نمی افته

..........................................................
واسه سال جدید می خوام فکرمو عملی کنم
تصمیم دارم آدرس اینجا رو عوض کنم
یا باید اینکارو کنم تابتونم بنویسم ؛ یا باید درشو تخته کنم ، یعنی همون کاری که این چند وقت کردم
کاوه رو هم مجبور کردم آدرس اینجا رو از اورکاتش برداره ؛
نوشتن رو دوست دارم ، مثل خوندن آرومم می کنه
وبلاگم و دوست دارم و اصلاً دلم هم نمی خواد یه وبلاگ دیگه درست کنم ؛
آدم که به 2 جا نمیتونه تعلق خاطر داشته باشه، می تونه ؟!؟
اما ... بگذریم؛
نمی دونم ، هنوز خیلی مطمئن نیستم
خیلی وقته می خوام اینکارو کنم
رک بگم ؛ نمی خوام بعضی ها آدرس اینجا رو بعد از این داشته باشند ؛ مجبورم اینکارو کنم
آرشیو رو هم برداشتم
اگر کسی بلده ؛ بهم یاد بده چطور می تونم بعضی ها رو که نمی خوام اینجا رو بخونند فیلتر کنم ؛البته اگر می شه همچین کاری کرد!!
آدرس رو واسه بعضی از دوستام که یادم باشه یا خودشون بخوان می فرستم به شرطی که اگرم لینک اینجا رو تو وبلاگشون می گذارند به هر اسمی غیر از اسمی که معلوم باشه لینک بدن ؛ هر کی آزاده هر اسمی دوست داشت بده

شایدم موقت اینکارو کنم
گفتم که مجبورم وگرنه قصد ناراحت کردن هیچ کسی رو ندارم
این آخرین پست رو یه چند روزی می گذارم و بعد ...؟

March 17, 2007

سالی که من 30 ساله خواهم شد ...


امسال ،سال نو تو شرایطی داره از راه می رسه که اصلاً براش آماده نشدم
راستش اینکه درست روز سال نو و لحظه سال تحویل باید سر کلاس باشم و پروژه ارائه بدم و هفته بعدش هم امتحانات فاینالمه ؛ خیلی حالم رو گرفته و وقتی برام باقی نگذاشته ...؟
اما با همه این اوصاف و بر خلاف خیلی از ایرانی های ... اینجا ؛سفره هفت سین ما براهه و با دوربین جدیدم کلی هم عکس خواهم گرفت
رسیدن سال نو رو اینجا می شه بطور طبیعی یعنی با حضور سبز بهار وعطر شکوفه ها و سبز شدن لاله ها و نرگس ها تو گوشه و کنار خیابونهای شهر لمس کرد
پارسال که واسه خرید جزئیات سفره رفته بودیم محله ایرانی ها یا همون خیابون "لانزدل" نورت ونکوور ،بازارچه یاس پر بود از ایرانی که همه در حال خرید بودن و یه موزیک شاد ایرانی هم فضا رو کاملاً مشابه حال وهوای روزهای آخر تهرون خودمون کرده بود و فرداش هم با همکاری شهرداری نورت ونکوور قسمتی از خیابون رو بسته بودند وچندین قرفه راه انداخته بودند و طبق معمول عادت ایرانی ها بزن و برقص هم همراه دی جی زنده براه بود.
اما امسال من نتونستم تکون بخورم؛ البته هوا هم خیلی تعریفی نداشت
خدا جون آسمون گلد کوست استرالیا رو احتمالاً بی خیال شده واومده سراغ ونکوور و چنان تو این چند روز داره میشوره که می ترسم ونکوور از نقشه جهان پاک شه !!...

پارسال رویهم رفته سال خوبی برای من بود و اینو به فال نیک میگیرم و تو این آخرین روز برای همه آرزوی موفقیت و شادی و سلامتی می کنم
سال جدید باید سال پر هیجانی برای من و کاوه باشه ؛چون من کلی نقشه براش دارم،
سالی که من 30 ساله خواهم شد ...؟

پ .ن . اینم یه لینک واسه اونا که مثل من عاشق عکسهای نوروزیند

March 09, 2007

رسول ملاقلی پور درگذشت



علی رقم اینکه هزار و یک کار عقب افتاده تو لیستم دارم ،
و وبلاگ نویسی شده آخرین اولویتم ؛
اما وقتی که چند دقیقه پیش این خبر رو از کاوه شنیدم ،خیلی ناراحت شدم و
نتونستم ازش حرفی نزنم ...
از اون کاراکتر ها که نمونه اش نیست
روحش شاد


پ . ن . یه چیزی هم بگم که هیچ ربطی نداره
مرسی از اونایی که واسم دعاهای خوب خوب کردن.
بالاخره از برزخ در اومدم و بهشتی شدم ؛ یعنی اونی که میخواستم شد ...؟

February 28, 2007

فصل اول :مهر و عتاب توامان


...
تو با آن چشمان سیاه ِ غمگین و بازوی لاغری که اکنون گویی به شانۀ من آویخته است ، متعلق به روزهایی هستی که از آن من نیست. آینده از دل ِ گذشته بر می آید، اما سرشتی دیگر دارد.
چه شور بخت است آینده ای که در گذشته ها ی سپری شده ،محبوس بماند.
چه رنجی می برد انسانی که دوره اش گذشته اما هنوز دل به آینده ای موهوم بسته است . آتیه ای که نمی تواند متعلق به او باشد.

این ها را می دانم ؛و با این حال چنین به تو آویخته ام ؛ حتّی در این گوشۀ دنیا ، در مجاورت این چشمه ای که از دل تاریکی می جوشد، رهایم نمی کنی.
آن روبرو ، در روشنایی ِمات ، نشسته ای و بر من مینگری .
...؟

February 15, 2007

12+3

مثل آدمی می مونم که فعلاً تو برزخه .
تا چند روز دیگه یا بهشتی می شه یا جهنمی ...؟!
اضطراب دارم ...
خدا و تمام مهربونی هاشو آوردم وسط ، بلکه کار ساز شه ؛ چیز غیر ممکنی ازش نمی خوام
سعی می کنم بهش فکر نکنم اما نمی تونم ؛ با این فکر می خوابم و بیدار می شم
همیشه اینجور وقتها به خودم می گفتم ؛ "هر چی خدا به خواد"؛ اما الان اصلا ً تو دهنم نمی چرخه که اینو بگم؛ عین بچه ها به این نقطه که میرسم سعی می کنم فکرشو از سرم بیرون کنم...
الان نمی تونم بگم ؛بگذارین این چند روز هم بگذره ،
نتیجه اش که اومد ،از دگرگونی ِحالم می فهمین ؛
مطمئنا ً اون موقع یا اونقدر خوشحالم که انگاری بهشتو بهم دادن ؛ یا اونقدر ناراحتم که احتمالاً می ام اینجا و به زمین و زمان ( منظورم باعث و بانی هاشه) بد و بیراه می گم...
برام دعا کنین
...

پ . ن .( من اگر هنوز یه دختر کو چو لو باشم که آرزوهای کوچولوی خودشو می خواد ،عیبی داره؟!)؟

February 01, 2007

12+2


فکر کنم دیروز 3 سال شد که ما اومدیم اینجا ؛یعنی "مهاجرت " کردیم
راستش یادم نبود تا که مهدی ایمیل زد و یادم انداخت؛ واقعا ً نمی تونم بگم چه احساسی دارم ؛ خوب البته خوشحالم که می تونیم واسه سیتیزنی ِاینجا اقدام کنیم و پاسپورت کانادایی داشته باشیم ؛ اما نفس خود این مهاجرت و این مدت طولانی ، که از یک طرف خیلی زود گذشت و از طرف دیگه واسه من مثل یک "عمر" بود ...یه بحث دیگه است و یه سوال بی جوابه که گاهی از خودم می پرسم ...
واقعا ً نمی دونم چه احساسی دارم !! ولی اینو می دونم که زندگی تو ایران دیگه برام کار راحتی نخواهد بود، می دونم که دوست ندارم برگردم , ... به این دوری ؛ به این فاصله؛ به این تنهایی عادت کردم ؛ خو کردم...
مهاجرت و تمام تجربیاتی که این مدت کسب کردم ؛از من آدم کاملا ً متفاوتی ساخته ؛
چیزایی که دیدم و تجربه کردم ،مسلما ً واسم ارزشمند و مفید بودن و شاید حتی لازم

اولین باری که می خواستم برم ایران ( بعد از یک سال) انگار به بهشت دعوت شده بودم، از چند ماه قبل واسه خودم رویا بافی می کردم و تا چند ماه ناراحت بودم که چرا برگشتم اینجا؛
اما الان اصلا ً این حس رو ندارم ؛ دلم واسه خیلی چیزا و خیلی کس ها تنگ شده ,
دلم می خواست تو نامزدی حمید بودم؛ دلم می خواست تو عروسی مهدی باشم؛ دلم می خواست دور هم بودن هامون رو باز داشتیم ؛ دلم می خواست تولد هام پر بود از عکسهای دوستام ...
اما دیگه ................................................... اینطور فکر نمی کنم...؟
..............................................................
.........................
..................................
...
الان ؛ واقعا ً هیچ حس خاصی ندارم ؛
درست مثل همین پرنده ؛ خیلی به جایی تعلق ندارم ...؟

January 28, 2007

12+1


تصور کن
یه شبه زمستونیه
با آسمون برفی
گوشۀ یه خیابون ِخیس
تو یه کافۀ دنج
از پشت پنجره
یه نفر داره اون بیرون رو نگاه می کنه
خیره شده به رهگذرها ی تو پیاده رو
اونا که دارن تند تند قدم بر می دارن
قدم به سمت چی ؟
سرنوشتی که براشون رقم خورده ؟؟؟ یا فکر می کنن خودشون رقم زدن؟!
نمی دونن کجا !؟، ِکی !؟؛ چرا !؟،...
فقط می دونن که باید قدم بعدی رو بر دارن ؛ زود تر؛ تند تر؛ وگرنه عقب می افتند
از کی ؟! از کجا؟! و چراشو هم نمی دونن
...
حالا تصور کن پشت اون پنجر ه ، تو اون کافه ،"تو" نشستی
قهوه ات رو توی دستت گرفتی و آهنگ *نوستالجی رو گوش می دی و رد شدن ِ آدمها رو نگاه می کنی،
بدون اینکه نگاشون کنی ...؟
بدون اینکه بدونی ،تو اون لحظه چی تو ذهنشون و تو دلشون ،می گذاره ...
طعم تلخ قهوه رو زیر لب مزه مزه می کنی.
به هیچی نمی خوای فکرکنی ؛ به هیچ ِمطلق.
حس می کنی هیچی نیستی ...؛ قطره هم نیستی...
هیچکس هیچی نیست.
و این همه در بیکرانگی ِ این دنیا که اندازه اش واسه تو فقط به اندازۀ ذهن خستۀ توست ، هیچ هم نیست.
"هیچ"
کلمه و مفهومی که همیشه ازش گریز داشتی و داری
نه ؛
نه ؛اصلا ً
اصلاً ، بهش فکر نکن
اصلا ً، فراموش کن
...
اصلا ًتصورهم نکن
نه،
تصور نکن

...


Nostalgie، Cirque Du Soleil *

January 25, 2007

اعتراف ؛

اعتراف می کنم بعد از اون سالی که واسه کنکور درس خوندم ،هیچ وقت اینجوری که این 1 سال مجبور شدم ؛درس نخونده بودم
حالا نه زینبی هست که پروژه رو به امید اون بگذارم شب آخر ،نه هانیه هست که با هم قرار بگذاریم درس بخونیم ،
ترم اول که شروع کردم ؛ واسه اینکه تشویق شم و نترسم، کاوه بیچاره پا به پای من میخوند که بتونه واسه پروژه ام کمکم کنه و البته همون باعث شد واسه ترم بعد استعفا داد ... و"علی موند و حوضش "که می گفتن حکایت حال و روز من بود...
اگر طول دانشگاه ایران اینجوری درس خونده بودم حتماً رقیب قابل توجه ای واسه زینب بودم
حالا اینا رو نگفتم که پرشین خان یاد دوران دانشگاه بیفته و باز من بیچاره رو دست بیاندازه ها !اولتیماتوم بدم از حالا ...؟
تازه اون موقع نه کار می کردم , نه کار خونه انجام می دادم , نه خرید و این حرفا ...
واقعا ً که آدم قدر وقتی که داره نمیدونه ، فقط وقتی مجبور شه راندمان کاریش بالا می ره
البته منظورم خودمه ها...!
یادمه معلم کلاس کنکورمون می گفت :امسال واسه اونا که واقعا ً می خوان دانشگاه قبول شن ،تنها سالیه که تو کل دوران زندگیشون از وقتشون بهترین و بیشترین استفاده رو می کنن ،خیلی ها تا وارد دانشگاه می شن فکر می کنن ، خوب حالا دیگه وقته استراحته...
در مورد من که این حرف کاملا ً صادق بود ؛ شما ها رو نمی دونم ...؟

پ.ن. اگر یه عکسی دارین که طرف داره یکی تو سر خودش می زنه ،یکی تو سر کتاباش ؛ لطفا ًبرام بفرستین تا واسه این پستم استفاده کنم
:)

January 24, 2007

12

بالاخره بعد از چند ماه تحمل ِمشقت ِبی دوربینی ؛ من دارم صاحب دوربین می شم ،
دارم میشم "،آخه هنوز به دستم نرسیده ،چون از امریکا سفارش دادم ؛ نه واسه اینکه بهتره ، واسه اینکه 160 $ ارزونتر برام آب میخورد!
از حالا ذوق دارم که یه عالمه عکس بگیرم ؛دوستام که اینجا هستند ،می دونن من بی دوربینم هیچ جا نمی رفتم ؛واسه همین این چند ماه واسه من عذابیییییی بود،
همون شب هالووین پارتی هم گم شد که من با شوق و ذوق زیاد با همۀ کاستوم های باحال عکس گرفته بودمو اون بی انصافی که دوربینم رو بلند کرد ،احتمالاً 50-60 تا عکس از من و کاوه دیده ؛ من با اون موهای نارنجی و کاوه با کاستوم دلقک! و لابد کلی هم تو دلش به قیافه ما خندیده ...؛
بگذریم باعث شد کاوه واسم یه دوربین خوب بگیره که من اونقدر اون طرف رو نفرین نکنم!م
خداییش عکس ِخونم اومده پایین حسابی و دوربینم بیاد ،دلی از عذا در میارم ؛
احتمالاً یه سایتی ،چیزی درست می کنم و عکسامو میگذارم اونجا

گفتم که عین بچه ها ذوق زده ام...؟

January 22, 2007

چرخ و فلک

می نویسم ،یک بار دیگه از تو و این روز ها ؛از زندگی و دغدغه هاش ،از خستگی ، از شادی ها ، مهمونی رفتنها ، از لحظات نابی که به ندرت گیرت میاد ، ازدرس و مشق ، از ناامیدی ها ، از شادی های بی سبب ( به قول پرشین) ، از کار، از سکوت هام وقتی پر ِحرفم ، از شعر نخوندن هام؛ از دور زدن هام ؛ از بی حوصلگی هام ، از نقشه های عملی نشده هام ، از آرزوهای کوچیک و دوست داشتنی ،از تو از خودم و ووو

من یه استعداد عجیبی در خود آزاری دارم که شاید جالب تربود که تو بازی یلدایی اعترافش می کردم:
من وقتی طبق برنامه هام جلو نمی رم و حالا به هر دلیلی تنبلی می کنم ؛ خودم خودم رو تنبیه می کنم و یه کاری که مورد علاقه ام باشه رو از خودم محروم مب کنم !! باور کنین،
البته این درس عبرت نمی شه ها !؟ اما خودش باعث می شه کمتر دچار عذاب وجدان شم ،
البته این یه بدی هم داره ،که در این شرایط به شدت احساس نارضایتی می کنم ، چون نه اون کاری که "باید"رو انجام دادم ؛ نه اونکاری که دوست داشتم رو انجام دادم ؛
واسه همین 2 جانبه احساس کسالت و بدی می کنم ؛اما کاریش نمی شه کرد ؛نه اون طرف رو می تونم درست کنم (بعنی خودمو)که ؛نه می تونم از دست عذاب وجدان خلاص شم و لذت زندگی رودر نهایت پررویی ببرم !

حالا وبلاگ ننوشتن منم بکی از همون کارایی که دوست دارم و خودم خودم و هی محروم می کنم ، حالا نه محرومیت به اون شکل ؛
اما دیگه اون حس رو واسه نوشتن ندارم ، واسه همین ترجیح می دم هیچی ننویسم ،تا بیام مثل الان پرتو پلا بگم

اینم که نوشتم بخاطر تو بود...؟

January 16, 2007

The Tale Of Two Nazanin


حتما ً راجع به "دو نازنین" شنیدید؟!
همین الان فیلم کوتاهی رو که در این زمینه تهیه شده بود دیدم
و واقعاً نمی دونم چی بگم ...
واقعیت های تلخی که اطراف ما می افته ، گاهی اونقدردور از عدالته که باور کردنش سخته...
فقط می تونم از"نازنین افشین جم " تشکر کنم ، بخاطر تمام تلاشهایی که در این راه انجام داده و می ده.
و امیدوارم هم بخاطر زحمات او ، هم بخاطرخود نازنین فاتحی و هم بخاطرهمۀ نازنین ها ، این همه تلاش بی نتیجه نمونه ...
و ناامیدانه آرزو می کنم روزی رو که توی کشور ما اینهمه آدم بی گناه مورد ظلم قرار نگیرن و اینهمه جنایت رخ نده ...؟

January 10, 2007

Photo by:Mohammadreza Mirzaei, Lyrics by :Viktor Lazlo


The rain was killing the last day of summer
You had been killing my last breath of love...
since a long time ago
I still don't think I am gonna make it through another love story
You took it all away from me

And there I stand
I knew I was gonna be the...the one left behind
but still ...

January 04, 2007

بازی یلدایی

هر وقت خودم وبلاگ خودمو باز کردم و عکس آخرین پستم افتاد به چشمم ،عصبانی شدم ؛ بخاطر این موضوع هم که شده امروز تصمیم گرفتم وقت بگذارم و پستی بنویسم !
چون به امیر خان و مهدی قول دادم در اولین فرصت تو مسابقۀ یلدایی شرکت کنم ،خوب می رم سر قولم و5 تا خصوصیتی که شاید شما ندونین ( شاید هم بدونین!) رو مینویسم؛ هر چند که واسه من کار خیلی سختیه که فقط 5 تا رو بگم و بین اون همه که به ذهنم رسیده ، اولویت بندی کنم کدوم رو بگم و کدوم رو نگم!؟
بهر حال اینم از من : (سعی می کنم اونایی رو بگم که شما نمیدونین ، حالا دونستین هم بروتون نیارین)

1. من به شدت استعداد خر شدم دارم ، اینو جدی می گم ، آدم زود رنجی هستم ،خیلی زود رنج ؛ اما یه نفر گاهی با یه جمله می تونه من رو از این رو به اون رو کنه و این رو نقطه ضعف خودم میدونم و کاریش هم نمی شه کرد

2. تو زندگی خیلی دوست دارم روز مرّه زندگی نکنم ، عادی فکر نکنم ، منظورم اینه که نمی خوام از اون دسته آدمهایی باشم که محور زندگیشون فقط و فقط دور خودشون می گرده و به دنیا کاری ندارن ، فقط دنبال اینن که به خودشون یه چی اضافه کنن ؛ حالا یا پول ، یا مدرک تحصیلی ، یا هر چیز دیگه؛ فقط و فقط خودشون رو می بینن .؟

3. خیلی دوست بازم و به دوستامم بدون اینکه خودشون بدونن ،زود وابسته می شم ( البته وابستگی رو اصلا ً دوست ندارم ، اما دست خودم نیست دیگه!)یه زمانی بدون دوستام می مُردم ،
به نظر من "دوست" کلمۀ بزرگیه و براش ارزش زیادی قائلم ؛ و شاید واسه همینه الان خیلی سخت گیر شدم ؛هر چند این موضوع تو خونمه ...؟

4 . نفرت ؛ دوست داشتن ، بدی ؛ خوبی ... اینا بخشی از زندگیه که آدم تجربه می کنه و گریزی هم ازش نیست ،
بی اغراق می تونم بگم تا همین چند سال پیش نفرت رو تجربه نکرده بودم و به راحتی آدم ها رو دوست داشتم ،البته تعریف من از نفرت با تعریف مهدی خیلی فرق داره ؛ من وقتی از کسی متنفر شدم ، یعنی دلم نمی خواست دیگه ببینمش ،همین . بگذریم بریم سرحرفای خوب

5. آخری رو راجع به اینجا میگم ، من اینجا فقط و فقط واسه دل خودم مینوسم ، در قید و بند هیچ چهار چوبی نیستم ؛ یعنی وقتی حس نوشتن دارم میام ومینویسم ، پس درک کنین که گاها ً غمگین بنویسم ؛ وگرنه من ذاتا ً آدم غمگینی نیستم ، اینو دوستای خودم
که من ومی شناسن ، می دونن ,اما چون وقتی اینجا مینوسم زمانیه که حس خاصی دارم ،خیلی ها فکر می کنن من از وقتی اینجا اومدم (کانادا) اینطوری شدم ؛ که اینطور نیست ، من همون دختر شّر سابقم که حتی ازدواج هم نتونسته منو تو قالبها و چهار چوب های خودش جا بده و عوضم کنه؛
منم مثل خیلی های دیگه خیلی چیزا رو میس کردم و هر وقت این حس رو دارم ،دوست دارم بنویسم ؛ همین.؟

خوب دیگه اینم از من ؛
متاسفانه تمام دوستهای من قبلا ً به این بازی دعوت شدن و من کسی رو ندارم که بدعوتم، بنابراین من از هر کسی که این پست رو می خونه و وبلاگی داره ؛ رسما ً دعوت می کنم که تو این بازی شرکت کنه

پ. ن . به کاوه گفتم یکی دو تا صفت از من بگو؛
فوری می گه : (حافظه واسه کارای اشتباه من ؛10 گیگابایت)

بقیه شو نگم بهتره !!؟