February 28, 2007

فصل اول :مهر و عتاب توامان


...
تو با آن چشمان سیاه ِ غمگین و بازوی لاغری که اکنون گویی به شانۀ من آویخته است ، متعلق به روزهایی هستی که از آن من نیست. آینده از دل ِ گذشته بر می آید، اما سرشتی دیگر دارد.
چه شور بخت است آینده ای که در گذشته ها ی سپری شده ،محبوس بماند.
چه رنجی می برد انسانی که دوره اش گذشته اما هنوز دل به آینده ای موهوم بسته است . آتیه ای که نمی تواند متعلق به او باشد.

این ها را می دانم ؛و با این حال چنین به تو آویخته ام ؛ حتّی در این گوشۀ دنیا ، در مجاورت این چشمه ای که از دل تاریکی می جوشد، رهایم نمی کنی.
آن روبرو ، در روشنایی ِمات ، نشسته ای و بر من مینگری .
...؟

7 comments:

Leila said...

واقعا قشنک بود منم تازه وبلاگم را درست کردم و وبلاگت را در لینکم گذاشتم چون از معدود وبلاگهایی است که دوستش دارم خوشحال میشم به وبلاگم سری بزنی کامنت بگذاری و اگه دوست داشتی منو به لینکت اضافه کنی
http://www.l-azad.blogspot.com

Anonymous said...

vay khaily ghashang bood asal jan
vaghaan sabkesh ba hameye neveshtehat fargh mikard

پرشین said...

عجب متنی بود. خیلی چسبید. چند بار تا الان خوندمش ولی می خوام بازم بخونم. از اون تیپ نوشته هاییِ که هر چی بیشتر می خونی بیشتر به دلت می شینه

Anonymous said...

دل غمين به گوشه اي چرا نشسته اي؟ . . .

Anonymous said...

شاید اگر نبود قصه سرگشتگی ابر، چشمان ما به گریه باران عجین نبود


فوق العاده زیبا بود
فضاش هم مه آلود بود


باز هم بنویس

وحید

Payman Jozi said...

...من هم چند بار خواندم

MehdiMK said...

میگم که من چند بار اومدم کامنت بذارم نمی شد. نمی دونم چش شده بود. می خواستم بگم پستت خيلی قشنگ بود. من کم پیش مياد چيزی رو دوبار بخونم ولی الان خوندم :D
در ضمن در جواب سوالت بايد بگم که من 17 مارچ ميام.