November 17, 2008

stupid part of me....

you are here,
in me,
deep inside me,
In my stupid heart which is still beeping,
...
you know how many times i have tried to kick you out and i couldn't?!

why?
why i just can't give up every thing ?!

November 07, 2008

November 4th , 2008


برای هزارمین بار دنبال یه برگ کاغذ سفید زیر خروار کاغذ های روی میزم می گردم و می خوام بنویسم , نمی دونم از کجا شروع کنم ...
دو جمله می نویسم و استاپ می کنم ...
چند روز شلوغ پلوغ و داغونی داشتم ، خیلی وقت بود تا به این حد تو زندگی ام قاطی نبودم ...
گاهی حس شیرینی رو تو ذهنم مزه مزه می کنم و می رم یه جای دورِ دور، گاهی حس تلخی رو تو دلم می چشم و یهو می زنم زیر گریه ...
نپرس چرا، که دیگه مهم نیست چرا، دیگه هیچی مهم نیست ، بزرگ نیست ، پایدار نیست ...
فکر می کنی می دونی چی می خوای ، اما نمی دونی؛
یعنی فکر می کردی میدونی ...؟

October 10, 2008

my newest most favorite movie...





After a long time i have watched a movie and really enjoyed that, i loved it.
i love the music, the environment and the city and every single dialog in it...

September 21, 2008

دوستت ندارم اینقده نزدیک
دوست دارم همون دور باشی
از دور وایستی و من رو تماشا کنی
دور،
خیلی دور ؛ اما خیلی نزدیک
...

after all...

...
She is tired of smiling madly
Until silence becomes very silently
A noise in her mind

After all she has nothing inside
No good to give
No meaning to live
The mist engulfed tonight
Every single star
...

September 20, 2008

...

خواب دیدم
شب بود
تنها ایستاده بودم وسط یه جایی شبیه پارکینگ یا شایدم ترمینال ؛ درست یادم نیست
تنها ؛ یه جورایی که انگاری همه رفتن و من رو جا کذاشتن !
ناراحت بودم , اما برای اولین بار از تنهایی نمی ترسیدم، بیشتر ناراحت بودم ،خیلی ناراحت ...
تاریک بود ،
...
صحنه بعد نمی دونم چطوری تنها سوار اتوبوسی شده بودم که داشت میرفت کرمانشاه !!
به بُردِر رسیدیم (بُردِر کانادا و امریکا بود!!)
دو تا افسر من رو به همراه چند تای دیگه پیاده کردن واسه بازجویی ، اما بردن یه جای دیگه که معلوم بود واسه بازجویی نیست
تا ته قضیه رو خوندم چی منتظرمه ... ، اما بازم نترسیدم! بیشتر ناراحت بودم
خیلی ناراحت ،
غرق بودم تو چراهای خودم:
چرا منو جا کذاشتن؟
جرا نفهمیدن من نیستم؟
چرا نبود منو حس نکردن؟
چرا من رو ندیدن؟
چرا...؟

September 11, 2008

نظر خواهی

از طرف امیر خان به بازی سرزمین مادری دعوت شدم که برای شرکت در این بازی باید به 2 پرسش زیر جواب بدین

برای نیمه مهاجران :
چه چیزهای خوب و با ارزشی ممکنه باعث بشه که از رفتن منصرف بشین؟
چه چیزها و یا خاطرات ارزشمندی هست که وقتی اونجا رفتید ازشون با افتخار واسه اجانب صحبت می کنید؟

برای مهاجران :
چه چیزهای خوب و با ارزشی ممکنه باعث برگشتنتون بشه؟
چه چیزها و یا خاطرات ارزشمندی از سرزمین مادری تون به یاد دارید واسه افتخار کردن پهلوی اجانب!؟

خوب من در حال حاضر الان اینجام پس
جوابی واسه2 سوال اول ندارم
اما در مورد 2 سوال دوم ؛حقیقتش در حال حاضر چیزی وجود نداره که به خاطرش حاضر باشم برگردم ؛مگر به خاطر خانواده ام

در مورد دوم هم چیزی ندارم که بهش افتخار کنم ،مخصوصاً از زمانی که ایرانی های موقیم خارج رو دیدمم ...
حتی گاهی از ایرانی بودن خودم آزرده شدم
بگذریم
بحثش مفصله
هر کس خواست می تونه در ادامه نظر خوشو در این رابطه بنویسه

September 05, 2008

+21


couple of months ago, one of my dear friends wrote it for me,
Then i have written it on my calender to remind myself whenever i need !
and today i have just received the photo!
well,below is the full version!

"No one remains virgin in this world, as life fucks everyone!!
Consider your period which is a big reason to feel down very often monthly ..."

;)

August 10, 2008


این روز ها هم مثل خیلی از روزهای دیگه هی حرف می زنم
اما نه حرفهایی که تو دلم داره دیگه بد جوری تلنبار می شه
حالا باز ِکی و کجا و چطوری یه روز بترکم ... !؟

August 02, 2008

آی آدمها که در ساحل شاد و خندانید ...


بقول جیسم ؛ بازم "از اونامه" که یه چیزی رو گم کردم و بدجوری داره دیوونه ام می کنه
هیچی هم دیگه آرومم نمی کنه
...

کاش می شد گاهی مثل بچه ها بشینی رو زمین و پا بکوبی و بلند بلند گریه کنی و بگی که چی دلت میخواد ...؟!
...؟

پ. ن.وضعیت فعلی ام به وضعیت این بچهه اون بالا خیلی شبیه ؛
یه چیزی تو این مایه ها که گیرکردی و دیگه نمی دونی چه غلطی می تونی بکنی !؟!؟

July 30, 2008


خیلی وقته شدم دو تا ؛
یکی با تو و بقیه زندگی می کنه؛
یکی با خودم و رویاهام
...

...


دلم بغل می خواد
از اونا ...
امن
آروم
بی دغدغه
بی کلام

تا ابد
...

July 14, 2008

من هنوز زنده ام

یه چند وقتی به این تنهایی و خلوت احتیاج داشتم ؛ هنوزم دارم ...؟
از چند روز بعد از مریضیم و از بیمارستان برگشتن ؛ همش به این فکر می کردم که هم انرژی فیزیکی ِرفته رو باید دوباره به دست بیارم؛ هم انرژی روحی از بین رفته رو ... حالا چطوری وبهتره چکار کنم و چکار نکمنش رو نمی دونستم ؛تا اینکه خیلی ساده تصمیم گرفتم یه مدت کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم؛

تصمیم گرفتم دقیقا اونی باشم که اول خودم باهاش حال می کنم ؛ هنوز تو مرحله رکودم و خیلی تکونی به خودم ندادم
اما همین هم که بهش فکر می کنم هم حس خوبی بهم می ده ؛ از هر گونه استرس و عصبانیتی پرهیز می کنم
صیح به صبح از خودم می چرسم : خوب عسل امروز می خوای چکارا کنی؟!؟
حتی شاید گاهی همچین کار خیلی خاصی هم نداشته باشم ؛ اما با جواب دادن به این سوال یه جورایی مجبورم فکر کنم واقعاً انجام دادن چه کارهایی بهم انرژیِ می ده و انجام دادن چه کارهایی "فکر می کنم "بهم انرژی میده و اتفاقا نمیده ؟!؟
خوب البته تو این هیر و بیر(درست نوشتم؟!) به کاوه هم طبعاً زیاد گیر می دم
مجبورش کردم به جای اینکه همش نق بزنه که معمولاً کارهایی که دوست داره انجام نمیده ؛ بشینه فکر کنه و واسه خودش برنامه بریزه ؛ حتی اگر برنامه هامون به هم ربطی نداشته باشه
خلاصه از این زندگی بورینگ یکنواخت بد جوری زده شدم ؛ از این هم که هی کاترین بشینه بپرسه بین دوستان ، نفر بعدی کی بچه دار می شه هم یه جورایی حالم به هم می خوره
البته منظورم خودمه که اصلاً تو مود این حرفها نیستم وگرنه با نفس قضیه مشکل ندارم

خوب خُضعبلات بسه ، گفتم این چند خط رو بنویسم که بدونین هنوز زنده ام ، اگر چیزی ننوشتم ؛ نخواستم دری وری بنویسم
راستش تو مود نوشتن هم نیستم؛
وقت لازم دارم تا خودمو پیدا کنم ،
خیلی وقته لابلای روزمرگیه ِ زندگی یه جایی به اشتباه خودمو گم کردم؛ احتمالاً جایی جا گذاشتم
دلم واسه خودم بدجوری تنگ شده
...

June 23, 2008

yes, i am angry

she said to write down anything... then there you go

today is the 5th day that i couldn't go to work,since last monday!!!
having severe pain in my lower abdominal, after visiting my family doctor on Tuesday, going to walk in clinic on Thursday, and finally went to hospital yesterday and doing lots of tests, i got worse and worse and still they don't know what 's wrong with me and all these pain?!
you know what?!, fuck. fuck them all medical system in here.

this is me, since last Monday, staying in bed or running to washroom that's all i did...
what else ?! NOTHING !!
i guess if i stop saying anymore, at least you don't have to listen to all bullshit-angry feelings that i have right now...

June 12, 2008

Happy my Birthday

Well, today is my Birthday, i'm at work therefore have no access to farsi font,also do not have that much privacy to even check all my nice emails which my good friends has sent to me... but i have a good feeling and try to keep it,...

Anyway, since this morning the best thing that happened to me, was a text massage which woke me up ! made me surprise and supper happy :)
Thank you and you should know; you mean a lot to me...


love you all

cheers,Asal

June 02, 2008


از دیروز 100 دفعه دستامو نگاه کردم ... !!!!؟

این چند روزه گیر دادم به آهنگ "پل"گوگوش ، پشت سرهم گوشش می کنم ...

باید به یه دوست نازنینی ایمیل میزدم ؛از بس وسواس به خرج دادم که چی بنویسم ،هنوزهیچی ننوشتم!؟

یه خبر غیر منتظره (فکر کنم خوب) شنیدم ، هنوز باور نمی کنم ...

...

کلی حرف داشتم ، اما نمیدونم چرا پای کامپیوتر که نشستم همش پرید؟!؟!؟!؟!؟

May 28, 2008

فقط خاطره ...


آبی
آرامش
پا برهنه
رد پا

...

خسته
از سفر برگشته
پر از حرفهای نانوشته
پر از سکوتهای به زبان نیامده
پر از نگاه
پر از دلهره
...
برگشتم
بی هیچ احساس تعلقّی
تعلق نه به آنجا که بودم
نه به اینجا که می زییم
...
لبریز از ناگفته ها با رخوت سکوت را برگزیده ام
لبخند می زنم به چنان تظاهری که خود بر آن لبخند می زنم
و می نشینم به انتظار
...

May 11, 2008

...


I'm a lier,
a big one,
a good one,
But the lonely one,

Nobody believes me!?
...

May 08, 2008



گفتا: من آن ترنجم ؛ کاندر جهان نگنجم
گفتم : به از ترنجی ؛ لیکن به دست نه آیی

گفتا: سر ِ چه داری؟ کز سر خبر نداری؟!
گفتم : بر آستانت دارم سر ِ گدایی
...

May 06, 2008

...


من هم مثلِ تو
نازکتر از گُل و
ناگفته‌تر از سکوت،
بسيار شکسته‌ام.
...
و چقدر بی‌چراغ
از همين کوچه‌های خاموشِ‌ ناآشنا گذشتم و
يک شيرِ پاک خورده نبود
که مرا به اسمِ‌ کوچکِ خودم از خواب ِ گريه بخواند
بگويد هی گهواره به دوشِ بی‌منزل
تو هم انگار يک اتفاقی برايت افتاده است
که اين همه از خواندنِ دوباره‌ی دريا ... خسته نمی‌شوی !؟
...

April 24, 2008

Trio Joubran - joubran Oud

goosh kon, faghat goosh kon ...
bahat harf mizane...

April 14, 2008

من و شروع سال 1387


*
چند روز مونده به سال جدید و من انگار یهو یادم می افته ...
؛ فکر می کنم باید چکارا بکنم ... اوووووه ه ه کلی عقبم؛ نه سبزه انداختم ؛ نه واسه سفه هفتسین خریدی کردم ؛ نه خونه تکونی کردم ... وقت ندارم امتحان دارم و نمی خوام به چیز دیگه ای فکر کنم؛
چهار شنبه سوری مثل رسم هر سال که ایرانی ها تو "امبر ساید" پارک جمع می شن به کاوه اصرار می کنم شده یک ساعت هم یه سربریم خوبه ؛ بلکه یکم حس آخر سالی و بهار و اومدن عید رو حس کنیم ؛غزال با دختر کوچولوش اومده بود وبا اون چهره خندون به من هم انرژی داد ...
مثل پارسال ؛ روز و ساعت سال تحویل من کلاس داشتم و باید پروژه مون رو هم تحویل می دادم که استاد قبول کرد فرداش سر یه کلاس دیگه اش برم واون شب به همت مهسا و مهران قرار شد همه دور هم جمع شیم
...
اولین بار بود که سال تحویل خونه خودمون نبودیم
اولین باری بود که پای سفره مون یه دونه عکس هم فرصت نشد بگیریم
اولین باری بود که من حتی وقت نکردم بر خلاف سالهای گذشته از چند روز قبل سال گذشته رو واسه خودم مرور کنم
...
اما با همه اینا , با پررویی اینا رو به فال نیک گرفتم و
بقول هانی " ِتیک ایت ایزی " کردم و خندان سال جدید رو در حالی شروع کردم که تصمیم گرفتم اینقدرتوی "چراها" ی زندگی گیرنکنم و
بقول مهدی " کم نیآرم "و
بقول نازی هر وقت ناراحت شدم به خودم بگم : " این نیز بگذرد "؟

اون شب بعد از سال تحویل و رقص و روبوسی ؛ همه بچه ها رو مجبور کردم که از اتفاقات خوب و بد سال گذشته و از تجربه هایی که کسب کردن دونه دونه حرف بزنند و احساسشون رو با بقیه ِشر کنند واسه اینکه آسونش کنم ار خودم شروع کردم

همه چی خوب بود ... جای خیلی ها خالی بود ؛ یاد خیلی ها کردم؛ دلم واسه خیلی ها تنگ شد؛واسه خیلی ها دعا کردم ؛ ...
تو که زنگ زدی و گفتی لحظه سال تحویل یادت بودم ؛ ممممم ... کلی ذوق کردم ...؟

* آهنگ بالا هم یه هدیه کوچولو از طرف من به اسم
" ROMANCE " from an " ANONYMOUS "

April 11, 2008

حس خالص ِ بودن ؛ نه زنده بودن ...


کلی حرف دارم برات که نگفتم
اونقدر که تاریخ مصرف خیلی هاشون تموم شد ...؟
یاد اون قطعه شعری افتادم که موقع خداحافظی برام خوندی : حرفهای ما هنوز ناتمام ؛ تا نگاه می کنی وقت رفتن است ...؟

دیگه
"دلم" برات تنگ نمی شه ؛ اونم عادت کرده به رفتن ها؛ نبودن ها ؛ ...

دل هم خو کرده به این" گذشت زمان" و غرقه "نبض زندگی"که تو رو توی هر لحظه اش با خودش می کشونه و جلو می بره و
"فراموشی" که وقتی مادر بزرگ مرد , گفتن از نعمتعهای بزرگ خداست
اما انگار خدا من روکه می آفرید "فراموش" کرد اون رو به منم بده ...؟

* دلم واسه بچۀ درون خودم خیلی تنگ شده ؛ یه چند وقته بهونه نمی گیره !؟
انگاری گمش کردم !؟
شایدم باهام قهرکرده!؟ ...؟

March 20, 2008

سال نوت مبارک

نگاه کن
آرام تر
طولانی تر
دورتر
مهربان تر
ساده تر
.
.
.
فراتر
خالص تر

نگاه کن
...

March 14, 2008

مگ کارتی

همه‏چيز، گاه اگر كمی تيره می‏نمايد…

باز روشن می‏شود، زود

تنها فراموش نكن اين حقيقتي است:

بارانی بايد تا كه آفتابی برآيد

و ليموهای ترش تا كه شربتی گوارا فراهم شود

و گاه روزهايی سخت تا كه از ما،

انسان‏هايی تواناتر سازد.

خورشيد دوباره خواهد درخشيد، زود

...

March 12, 2008

خیلی باحاله


بی مقدمه بگم
چند تا از پروژه هایی که الان تو شرکت دستمونه مربوط به سازه هتلهاییه که دولت مجانی دراختیار آدم های بی بزاعت و یا کم درآمد و معمولاً معتاد گذاشته که مثلاً از تو خیابون ها جمعشون کنه و سروسامونی بهشون بده ...
معمولا ً 100 سالی از عمر ساختمون گذشته و فقط "اسم هتل" رو یدک می کشه ! پس می تونین حدس بزنین چه وضع اسفناکی این جور جاها می تونن داشته باشند!! ... بگذریم
بی خودی نمی خوام کشش بدم
این عکس رو یکی از بچه ها وقتی رفته اونجا از در ورودی یکی از اتاقها گرفته ...
تازه تو اتاقاشون رو ندیدین
من از وقتی اینجا کار می کنم ، دیگه از فاصله 1 کیلومتری بوی ِگراس رو تشخیص می دم ...؟
...

March 08, 2008

دوستی


دوبار زنگ زده ... با اینکه گفته بودم" نمیتونم باهات حرف بزنم "؛

عین دوبارهم پیدام نکرد؛

گفتم که : بیزیم، کار دارم ،وقت ندارم ...
فاک یوعسل

...
اما آرومم
انگارهمه حرفامو زدم ؛
عین بچه ها صداشو که رو مسنجر تلفن شنیدم دلم آروم گرفت
ایمیلش بیشتر ...

February 28, 2008

حالا دیگه ساعت پنج واسه من یه حس و حالی داره که با تموم ساعتها و لحظه ها ی دیگه فرق می کنه


روباه گفت: کاش سر همون ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلاً سر ساعت پنج بعد از ظهر بیایی من از ساعت چهار تو دلم قند آب می شه و هرچه ساعت جلوتر بره بیشتر احساس خوشبختی و شادی می کنم.
ساعت پنج که شد دلم بنا می کنه شور زدن و نگران شدن....
اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدونم چه ساعتی باید دلم رو برات آماده کنم؟!؟...؟
...
لحظه جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ ! نمی تونم جلو اشکام رو بگیرم
شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودته. خودت خواستی اهلیت کنم.؟
روباه گفت: همین طوره
-آخه اشکت داره سرازیر می شه
+ همین طوره
- پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته؟!؟
+ چرا ؛ واسه خاطر رنگ گندم
...

February 25, 2008

: کیکاووس یاکیده


این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره راه می افتم
دوباره عاشقت می شوم
دوباره گم می شوم
...

February 13, 2008


درشکه ای می خواهم سیاه
که یاد تو را با خود ببرد
یا نه
نه
یاد تو باشد
مرا با خود ببرد
...

آویخته ام
از جایی که نمی دانم چیست
آویخته ام
از جایی که تا بیداری
یا خواب
یا آب
تنها فریادی ، فاصله است

...

کیکاووس یاکیده

January 28, 2008

جایی به من بدهید
دورترین دلتنگی آدمی با من است
گفته بودم
روزی باران دریا را خیس خواهد كرد
و تلخ ترین روز ماه خواهد رسید
و تلخ ترین تبخیر
آسمان را سیاه خواهد كرد
جایی به من بدهید
تمام دلتنگی آسمان با من است
گفته بودم
شبی ماه آب خواهد شد
و تمام پنجره ها غریب
و زمین تنها ، خواهد مرد
جایی به من بدهید
تمام تنهایی زمین با من است
گفته بودم روزی
...
جایی به من بدهید

January 20, 2008


کلافه ای ...

دلت یه چی می خواد ، ........خودتم نمی دونی چی!!؟
می خوای یه چی بشنوی ،.........اما نمیدونی چی؟!؟
یا شایدم منتظر یه اتفاقی!؟؟ ..........بازم نمیدونی چی!؟!؟
دیدی دلت میخواد یه چیزی ببینی ؟!....... اما ... نمیدونی چی؟ نمیدونی کی؟ نمیدونی کجا ؟ کِِی ؟!...

چرا نمیدونی؟!؟
اصلاً چرا دلت می خواد؟!؟
بگو نخواد
...

January 12, 2008

سال 1386


ه10سال پیش , سال 1376...؟
من ... هییییییییچ شباهتی با عسل ِاون زمان ندارم!؟!
نه افکارم ؛ نه دیدگاهام ؛نه خواسته هام ،نه دوست داشتن هام ... ، نه حتی چهره ام!؟!؟!؟....
انگار آدم دیگه ای رو تو آلبوم عکسم تماشا می کنم ...!!!
.
...

10 سال دیگه... سال 1396 ؛
فکر می کنی چقدر از عسلی که الان هستم باقی می مونه؟!؟
.10 سال دیگه کجام؟!
چکار می کنم؟!
به چی فکر می کنم ؟؟!؟
از این آدمهایی که الان تو زندگیم هستند , چند تا شون باقی می مونند؟!؟!؟ چند تاشون رو تا اون زمان دوست خواهم داشت؟!؟!
به چند تاشون همچنان فکر می کنم؟!؟

تو کدومشون هستی؟!؟
...

January 08, 2008

think of you ...



Month of May yet the sky is gray it's just another day
Since you're gone away and I think of you
All the rain would wash out the pain
And I thought in vain that joy would remain when I think of you

Time goes by and I never forget
And I think of you
Friends would say I may always regret
When I think of you

Latter-day seems to fade away I see some children play
And I start to pray not to think of you
And now the rain plays a sad refrain on the windowpane
As I try in vain not to think of you

Time goes by and I never forget
And I think of you
Friends would say I may always regret
When I think of you

A lovers walking hand in hand
Running as fast as they can remind me of you
Those who believe that hearts can mend
And are together till the end remind me of you

Latter days now has gone away when it finds its way

Till the break of day as I think of you
Still the rain seems to cry in pain with that same refrain
As I try again not to think of you
...

P.s. one of my dear friend asked me how i found this song and who is the singer?!
mmm, i have heard it once from the radio in the car and i loved it, his name is "Gregory charles " a canadian from Quebec ...

January 05, 2008


whose chair is that?!?!
who is coming?!!or maybe not...