November 07, 2008

November 4th , 2008


برای هزارمین بار دنبال یه برگ کاغذ سفید زیر خروار کاغذ های روی میزم می گردم و می خوام بنویسم , نمی دونم از کجا شروع کنم ...
دو جمله می نویسم و استاپ می کنم ...
چند روز شلوغ پلوغ و داغونی داشتم ، خیلی وقت بود تا به این حد تو زندگی ام قاطی نبودم ...
گاهی حس شیرینی رو تو ذهنم مزه مزه می کنم و می رم یه جای دورِ دور، گاهی حس تلخی رو تو دلم می چشم و یهو می زنم زیر گریه ...
نپرس چرا، که دیگه مهم نیست چرا، دیگه هیچی مهم نیست ، بزرگ نیست ، پایدار نیست ...
فکر می کنی می دونی چی می خوای ، اما نمی دونی؛
یعنی فکر می کردی میدونی ...؟

1 comment:

Anonymous said...

Now I understand much better...much much better....