December 01, 2009


دیدی یه سری چیزها رو می خوای فراموش کنی ، یا اصولاً باید فراموش کنی ؛ اما هی یه چیزی می شه فلاش بک می خوری درست به همون نقطه!؟!
دیدی یه سری خاطره ها رو پاک کردی یا دیگه نمی خوای اصلاً مرور کنی ؛ اما هی یه چیزی پیش میاد و یادت می افته؟!؟!؟
داری تمام زورت رو می زنی و سعی می کنی که فُکوس کنی تو زمان حال، اما مثلاً اون آهنگه رو میشنوی ... ، یا مثلاً آدرست رو گم کردی و نگاه می کنی می بینی اسم کوچه ای که توش گیر کردی .... یا آی تونزِ لعنتی رو باز کردی و رادیو اینترنشنال می خوای گوش کنی (کاری که هزار بار قبلاً هم می کردی) یهو اَوت آف نو وِر اسم خواننده آهنگه اسمی که دیگه نمی خوای بشنوی ؛ اسمی که احتمال شنیدنش تو آی تونز یک در میلیونه ... اما این یک در میلیونِ لعنتی واسه تو اتفاق می افته ....از این اتفاق ها بار ها برات پیش اومده ؛انگار گاهی یه سری چیزها عمداً پیش میاد که تو رو با خودش ببره به اونجا که نباید...!؟ یه جورایی که دیگه شک می کنی که شاید یه نیروهایی تو طبیعت بر علیه تو وجود داره...!! نمی دونم ...
امروز من رسماً به وجود شیطان اعتقاد پیدا کردم
باور کن!!
وگرنه مگه می شه همه اینها تصادفی باشه !؟!؟
یا مگه میشه من اینهمه بد شانس باشم!!!؟؟!؟
هان!!!!؟؟؟؟؟

November 29, 2009


می خواستم بگم
چند وقتیه از شعر گریزونم
از هر چیزی که احساسی باشه گریزونم
از هر چیزی که با دل سر و کار داشته باشه ، گریزونم
دیگه هم برام مهم نیست چرا و از این حرفها
دیگه هم نمی خوام چیزی رو فیکس کنم
همین
همین رو می خواستم بگم

November 27, 2009

از نو

دیدی یه چیزایی رو هیچ وقت نمی ری سراغشون ،اما بازم حیفت میاد بریزیشون دور!؟!؟

یه مدتیه گیر دادم به هر اونچه که دلم نمی اد یا حیفم میاد بریزمش دور ویاهز چی که به گذشته مربوط می شه... می خوام همه رو بریزم دور ، از نو دوبار ه شروع کنم ؛ از نو دوباره خاطره بسازم ؛ زندگی کنم ...؟

November 02, 2009

من به تنهایی


می گه: باید دیپ اون پایین توی دلت، وجودت ؛ خودت خودت رو دوست داشته باشی
می گم: یعنی چی؟
می گه : خودت ، به تنهایی ؛ جدا از مَتریالهای دورت ، مثلاً جدا از دارایی هات، جدا از شغلت، جدا ازخونه ات یا ماشینت و و و
حتی جدا از روابط اجتماعی ات، جدا از عشقت به دوست پسرت یا شوهرت یا حتی بچه ات
تو بدون اونها باز هم معنی و هویت داری و کلی ارزشمهایی تو وجدت داری که باید بهشون بها بدی...

خلاصه خیلی چیزهای دیگه گفت که فکر می کنم باید راجع بهشون فکر کنم تا بفهمم بنده خدا چی زور می زد به من بگه
اَکچولی تا همین جاش هم کلی من رو به فکر انداخت

من چی ام ؟ بدون آپارتمانم ؟، بدون لاوِ زندگی ام ؟، بدون کارم؟، بدون خانواده ام و و و
آیا بدون اینها من هنوز هویت دارم ؟ آیا من هنور وجود دارم؟ آیا هنوز در من چیزی هست که ارزش ادامه دادن ، تلاش کردن ، شاد بودن و در نهایت زندگی کردن داشته باشه؟!؟
...

October 29, 2009

....


خیلی وقته دنبال مفهوم " شادی " می گردم،.... به اون سادگی هم که فکر می کردم نیست ؛
الان چیزی که بیشتر بهش فکرمی کنم مفهوم انرژی و منبع بدست آوردن انرژیه ...
اینکه در طول روز یا هفته یا حتی ماه ، ما از چه چیزایی انرژی می گیریم یا از دست می دیم ؛ یا اینکه باید بگیریم و نمی گیریم!؟!
اینکه چیا واقعاٌ انرژی دهنده هستند ، یا اینکه ما به غلط فکر می کنیم داشتنِ یه سری چیزا به ما انرژی می ده و لازمه احساس خوشبختیه
...
گاهی مطمئن نیستم چی درسته ، چی غلط...
می فهمی چی می گم؟
نمی دونم اصلاً اینهمه تقلا واسه فهمیدن یه سری چیزا لازمه یا همون بهتره مثل 99% آدمها اصلاً فکر نکنی "از کجا آمدم و آمدنم بهر چه بود"؟!؟

October 27, 2009

از فروغ


...
من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند
او مرا تکرار خواهد کرد
...

October 08, 2009

آدم وتنهایی هاش


دوست نداشتن پائیز بهانه ای شده واسه دوباره سیگار کشیدن و تو نور شومینه به گیتار جیپسی کینگ گوش دادن
دوست نداشتن پائیز بهانه ای شده واسه داشتن حس دلتنگی ؛ حس هایی که دیگه نمی دونم چکارشون کنم
دوست نداشتن پائیز بهانه ای شده واسه دوباره سکوت کردن

روزهای پائیزی


نمی دونم چرا...
اما دلم گرفته...خیلی....
نمی دونم هم چی می خواد ، یا چرا گرفته ...

همین
:(

October 01, 2009

آغاز

دقیقاً حس آدمی رو دارم که از نو دوباره شروع کرده؛ خیلی سخت، تلخ ...اما از نو
تصمیم داشتم دیگه اینجا ننویسم ؛ مثل دفتر خاطراتم که گذاشتمش کنار
مثل خیلی از چیزاهای دیگه که این چند وقت گذاشتم کنار
احساس سبکی می کنم ... اما با درد
دردی که روز به روز کمتر شد ؛ .... اما هنوزهست
و با اینکه هنوز هست ، اما خوبم
بهتراز قبلم
خیلی بهتر
حتماً باید اینهمه درد و می کشیدم تا بی این نفطه برسم
نقطه آغاز
...

August 07, 2009

....

هی می خوام بیام اینجا بنویسم ، هی یه چیزی میشه تمام حال و حوصله من از بین میره
این هفته هم باز یکی از سخت ترین و تلخترین روزهای زندگی ام رو تجربه کردم
میگن زندگی سر بالایی وسرازیری زیاد داره،...
میشه بگین کی سرازیری می شه؟!؟

خسته ام
....

July 17, 2009

when life sucks sometimes...

dashtam ye sale gozashte ro vase khodam morur mikardam...

khob, teye yek sale gozashte mariz nashode boodam ke shodam,ta hadi ke karam be 1 hafte bimarestan keshid...
tasadof nakarde boodam ke kardamo bade 8 mah hanuz nemitunam mese sabegh rah beramo bedoam!
ye seri masaele ehsasi baram pish nayumade bood ke umad,o halamo hesabi ja avord!

khob nemidunam chera fekr kardan zaheran kheil vazam khub boode, goftan bezar ye hale dige behesh bedim ke colecsionesh kamel she,

az hamuni ke mitarsidam akhar saram umad, ...unam tasire rokude eghtesadie jahani be ruye kare mane bichare, .... ke unam ehtemalan ta 2-3 hafteye dige asaresho amighan ru mano zendegim mizare...
bad migan boro khoda shokr kon ke... ke chi!!! ke zende am!!?

(ino daram sare kar minevisam beram khune vaht konam dobare farsi typesh mikonam)

July 15, 2009

for myself

From "little children" movie:

you couldn't change the past,
but the future could be a different story,
and It has to start somewhere...

It has to start somewhere, Asal!

July 12, 2009

موو آن کردم
درد داشت
خسته ام کرد
...
می خوام شروع کنم ، از اول ...
می خوام دوباره زندگی کنم ؛ به سبک خودم ... واسه خودم
تو یه کتابی چند روز پیش خوندم : پیری رو همیشه از خودت دور می دونی ؛ اما تو چهل سالگی یهو می بینی هنوز همون دختر بچه پونزده ساله ای هستی که فقط یه کم دور چشمات چروک شده وموی سفید داری و دیگه نمی تونی پله ها رو سه تا یکی کنی و.... از همه بد تر بار خاطره هاست که رو دوشات سنگینی می کنه ... !؟

خاطره ها،
خاطره ها،
...
زمان لازم دارم ؛ ... خیلی

June 07, 2009

photo by: Sorin Vidis



i neeeeeeddddd to move on,
this time i am damn serious , ... but still too scared to ...

May 01, 2009

من و خودم

بعد مدتها می خوام استراحت کنم یعنی فکری ... اونقدر اینکار و نکردم که یادم رفته چجوری؟!؟
خسته ام ،‌ اما نه از نو حادش ... دیگه دنبال چیزی واسه جایگزینی نمی گردم ، ... ، بازم همون حال و هوای تکراری اومده سراغم ...
دلم واسه خودم تنگ شده .... خیلی ....
دکتره هم بهم گفت : یه برک به خودت بده ، ... یکم فقط به خودت فکر کن ، خود خودت !
گفتم یعنی چی؟
گفت:
خودت و خوشحالی هات
خودت و توانایی هات
خودت و دلخوشی هات ...
...

بلد نیستم ، یادم رفته !؟
...

April 09, 2009

بازی های زندگی

اعتیاد / عادت / وابستگی ...

ترک اعتیاد چقدر سخته !!! ، حالا به هر چیزی و هر کسی و هر کوفتی فرقی نمی کنه ...
قشنگ درد داره ... تو همه وجودت
...

April 03, 2009


آدمها میان و می رن ، قرار نیست تا ابد بمونند !

هر وقت این واقعیت رو پذیرفتی، می تونی ادعا کنی یه چی یاد گرفتی!!

با خودمم

March 31, 2009

سال جدید با فکر های جدید ، یا حماقتهای جدید !؟...

همه چی اینجاست. کجا؟ اون بالا؛ "ذهنت " رو می گم . همه چی به اون بستگی داره ... تمام زندگی
اینکه اصلاً چطور ببینیش و برای خودت تعریفش کنی ! زندگی رو می گم . باور کن
میتونی تمام زندگیت فقط رویایی باشه که خودت انتخاب کردی
میتونی تمام زندگیت سیاه سیاه باشه و ازش متنفر باشی
باور کن خیلی چیزا به این بستگی داره که "تو" چطور ببینیش! و"تو" چطور تفسیرش کنی !به همین سادگی
اما اصلاً کار ساده ای نیست که به این باور برسی ..!

می تونی ؛ خیلی کارها می تونی بکنی , اما نه هر کاری و نه هر زمانی ...
به قول پادشاهه تو کتاب شازده کوچولو: هر چیزی به موقع اش
...

March 24, 2009

سال نو همگی مبارک

February 19, 2009

خواب خودمو دیدم


کنار ساحل نشسته و داره با حساسیت خاصی با شنهای سفید ساحل واسه خودش قلعه می سازه
تو دنیای خودش چنان غرقه که زمان و مکان رو از یاد برده ...
هنوز ساختن قلعه اش کلی کار داره ؛ هوا دیگه تاریکه اما همچنان مشغوله و خسته نیست

موج بلندی میاد همه چیو با خودش می بره ...؟

February 16, 2009

روز اول هفته ...

صبح پاشدم دوباره چشمهای پف کرده ...
دیرتر از همیشه اومدم سر کار و روز اول هفته رو در نهایت خستگی شروع کردم .
مغزم پر بود از حرفهایی که شنیده بودم و حرفهایی که نگفته بودم ...
ایمیلم رو باز کردم و واسه دوستی که نگران حالم بود و طی چند روز ویک إند ۱۰ تا ایمیل بهم زده بود ، شروع کردم به نوشتن حرفهایی که احتمالاْ دوستم هم از شنیدنشون دیگه خسته شده ...
ایمیل رو که پر حرفهای تلخ به زبون نیومده بود براش سند کردم
ساعت ۱۱ بود و هنوز من کارم رو شروع نکرده بودم و انرژی و رمقی هم واسه شروع کردن نداشتم !
دیدیم اینجوری نمی شه
اینجوری بخوام پیش برم , کارم رو از دست می دم که هیچ ، سر از تیمارستان در می آرم ...

شروع کردم به تمیز کردن میزم , کانال رادیو یی که موسیقی آرومی پخش میکنه رو انتخاب کردم و واسه خودم یه چایی ریختم و دو تا نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم : مرد شور همه اونایی رو ببرن که تو رو به این حال و روز انداختن ، فقط به کارت فکر می کنی ...
(دیودیت پروژه ام جمعه گذاشته بود! و من هنوز ۴۰-۵۰٪ اش رو انجام دادم !)


و اینجوری دوباره روزم رو شروع کردم
...
الان خیلی حس بهتری دارم

February 06, 2009

« من »

چند روزه دارم دنبال واژه ای می گردم واسه توصیف حس الانم واسه خودم !
مثل « تموم شدن »
نه‌ ، مثل « پوست انداختن »
هر کی میگه چطوری؟ می گم: دکمه پاز رو زدم واستادم تماشا !!
تماشای خودم از بیرون، کار سختیه ، یعنی وحشتناکه !!!
باورم نمی شه ، این منم !؟ چقدر عوض شدم؟!؟!
از ٍکی ؟

چطوری؟

چرا؟؟؟؟؟

January 28, 2009

این روزها و پوچی مطلق

این روزها، امان از این روز ها
یه روزهایی بی دلیل خوبم ، یعنی بد نیستم ؛ یه روزهایی بی دلیل اصلاْ خوب نیستم، یعنی خراب ِ خرابم
اینکه دیگه کنترلش دست خودم نیست بیشتر از هر چیزی آزارم می ده
حتی دیگه نمی دونم چی می تونه خوشحالم کنه حتی اگر اون چیز غیر ممکن باشه
. می گه : تقصیر خودت که همه تخم مرغ هاتو گذاشتی تو یه سبد
.. می گه: سعی کن مثبت فکر کنی (حالا تو این برههوت فکر مثبت از کجام بیارم احتمالاْ مشکل خودمه).
... می گه : پاشو بریم بیرون یه هوایی بخوره به کلت بلکه درست شه

نمی دونم ... دیگه هیچی نمی دونم
فقط می دونم تا مرز دیوانگی فاصله چندانی ندارم
دلم میخواد فقط یه چند وقتی از این دنیا و همه مسايلش می تونستم مرخصی بگیرم
انرژی واسه ساختن یا حتی خراب کردن هیچ چیزی رو دیگه ندارم
حتی دیگه حال ندارم بگذارم و برم
...

می بینی چقدر خالیه حرفام ؟
واسه همینه دیگه نمی نویسم ...
یعنی ننویسم بهتره
الانم نوشتم تا بلکه واسه چند ساعت هم که شده این فکرها از ذهنم بریزن بیرون و راحتم بگذارن
...
دیگه مطمئن شدم خودم و روياهام رو یه جایی یا تو یه زمانی گم کردم



پ . ن. مرسی مانا جان که اینجا رو واسه فارسی نوشتن بهم معرفی کردی

January 19, 2009



Do you think we gonna forget today and move on? !?!?!
I hope not...

January 18, 2009

  • ye bar ham ke hesse neveshtan dashtamo, vaght dashtamo, ruho ravanam ye kam sare jash bood in computere lanati fonte farsi nadare!!!!
  • zendegie in rooza vase man dorost hekayate un rubahast tu ketabe "shazde kuchulu" ke hamishe ye paye karesh lang bood! ... hala ke dige be manie vagheyie kalame ye pam ta etela e sanavi lange!!!
  • tasmim gereftam, ke dige vase khodamo zenedgimo donya o akhaeratam hich tasmimi nagiram; be zabane khodi, tasmim gereftam dige hich gohi nakhoram, ...
  • mige : life sucks. tu delam migam : are ba to hame chi sucks...

Isn't it so cooool?