April 11, 2008

حس خالص ِ بودن ؛ نه زنده بودن ...


کلی حرف دارم برات که نگفتم
اونقدر که تاریخ مصرف خیلی هاشون تموم شد ...؟
یاد اون قطعه شعری افتادم که موقع خداحافظی برام خوندی : حرفهای ما هنوز ناتمام ؛ تا نگاه می کنی وقت رفتن است ...؟

دیگه
"دلم" برات تنگ نمی شه ؛ اونم عادت کرده به رفتن ها؛ نبودن ها ؛ ...

دل هم خو کرده به این" گذشت زمان" و غرقه "نبض زندگی"که تو رو توی هر لحظه اش با خودش می کشونه و جلو می بره و
"فراموشی" که وقتی مادر بزرگ مرد , گفتن از نعمتعهای بزرگ خداست
اما انگار خدا من روکه می آفرید "فراموش" کرد اون رو به منم بده ...؟

* دلم واسه بچۀ درون خودم خیلی تنگ شده ؛ یه چند وقته بهونه نمی گیره !؟
انگاری گمش کردم !؟
شایدم باهام قهرکرده!؟ ...؟

1 comment:

Anonymous said...

faraamooshi....
age nabood vaghean chi be saremoon miyoomad????
leh mishodim,leh...mese gojefarangi zire charkhe tereyli!!!!!!!!!!!