June 10, 2007


نشسته رو لبه تختش و توی تاریکی از اونجا منظرۀ شهر رو از پنجرۀ اتاقش نگاه می کنه
عبور آدمها ؛
چراغهای قرمز ماشین هایی که دارن می رن و چراغهای زرد اونایی که دارن میان
پیاده رو های خیس
و جریان زندگی
...
خیلی وقتها منظره شهر رو از اونجا تماشا کرده
؛ هر بار با احساسی کاملاً متفاوت
و نگاهی متفاوت

...
زندگی خیلی بازی داره
و به وقتهایی خیلی غیر قابل پیش بینی می شه

گاهی آدم چقدر دوره از اون چیزی که در شرف اتفاق افتادنه

1 comment:

Anonymous said...

سلام
خوشحالم كه وبلاگ شما همچنان پا برجا است
و مي تونم نوشته هاي زيبا تون رو بخونم
واقعا خوشحالم
ايشالا همگي پا برجا باشيد