آخرهفته شده و من علی رقم اینکه کل هفته رو با شوق رسیدن به این لحظه سپری می کنم ؛
بی حوصله اینجا جلوی صفحه وبلاگم نشستم و دقایق رو با احساسی سرد می کُشم
تلفن کردم به هانیه ،بلکه این دفعه شانس بیارم و بتونیم با هم حرف بزنیم ، اونم نبود ...
روی تخت دراز کشیده بودم و به این فکر می کردم که چرا شاد نیستم ؟!؛
ًچرا تو این لحظه چنین احساس رخوتی باید وجودم رو گرفته باشه؟!،
احساسی که گاهاً با دلیل و گاهاً کاملا ً بی هیچ دلیل و منطقی سراغم میاد ؟!؟
داشتم به عواملی که اصولا ً من رو شاد می کنه فکر می کردم ...
می خواستم بدونم چی باعث می شه اینطوری شم ؟!
یعنی به همون زبان شیرین مادری : چه مرگمه که مثل بچه ها هی می خوام نق بزنم و بهونه بگیرم؟!؟؟...؟
حقیقتش تو این لحظه هیچ آرزوی بزرگی ندارم که بر آورده شدنش بتونه حالم رو دگرکون کنه !؟ جدی می گم
یادمه چند ماه گذشته یکی از یزرگنرین آرزوهام این بود که به مامانم ویزا بدن و ببینمش
یا اینکه کار تمام وقت "خوبی" گیر بیارم ،
یا حتی نمره های درسهام ؛اینکه بر خلاف ایران شاگرد مطرحی سر کلاس هام باشم
و و و ...
و تقریبا ً به خواسته هام و آرزوهای کوچیک و بزرگم رسیدم
اما
...
اما حالا می بینم ، اصولا ً آدم به آرزوهاش که رسید ؛ دوباره آرزوی چیز دیگه ای رو می کنه !!،
یا شایدم آرزوها فقط وقتی بزرگند که هنوز بر آورده نشدند؟!؟
یا حتی شاید زندگی تو همین خواستنها و دویدن ها و آرزوها تعبیرمی شه ؟!؟
اما من ؛
من تو این لحظه هیچ ... بهانه ای ندارم
و هیچی دلم نمی خواد
راستی ؛چرا من دلم هیچی ؛ مطلق هیچی نمی خواد؟!؟
...
داشتم فکر می کردم !
م ،م ، کجا بودم؟!؟...؟
بی حوصله اینجا جلوی صفحه وبلاگم نشستم و دقایق رو با احساسی سرد می کُشم
تلفن کردم به هانیه ،بلکه این دفعه شانس بیارم و بتونیم با هم حرف بزنیم ، اونم نبود ...
روی تخت دراز کشیده بودم و به این فکر می کردم که چرا شاد نیستم ؟!؛
ًچرا تو این لحظه چنین احساس رخوتی باید وجودم رو گرفته باشه؟!،
احساسی که گاهاً با دلیل و گاهاً کاملا ً بی هیچ دلیل و منطقی سراغم میاد ؟!؟
داشتم به عواملی که اصولا ً من رو شاد می کنه فکر می کردم ...
می خواستم بدونم چی باعث می شه اینطوری شم ؟!
یعنی به همون زبان شیرین مادری : چه مرگمه که مثل بچه ها هی می خوام نق بزنم و بهونه بگیرم؟!؟؟...؟
حقیقتش تو این لحظه هیچ آرزوی بزرگی ندارم که بر آورده شدنش بتونه حالم رو دگرکون کنه !؟ جدی می گم
یادمه چند ماه گذشته یکی از یزرگنرین آرزوهام این بود که به مامانم ویزا بدن و ببینمش
یا اینکه کار تمام وقت "خوبی" گیر بیارم ،
یا حتی نمره های درسهام ؛اینکه بر خلاف ایران شاگرد مطرحی سر کلاس هام باشم
و و و ...
و تقریبا ً به خواسته هام و آرزوهای کوچیک و بزرگم رسیدم
اما
...
اما حالا می بینم ، اصولا ً آدم به آرزوهاش که رسید ؛ دوباره آرزوی چیز دیگه ای رو می کنه !!،
یا شایدم آرزوها فقط وقتی بزرگند که هنوز بر آورده نشدند؟!؟
یا حتی شاید زندگی تو همین خواستنها و دویدن ها و آرزوها تعبیرمی شه ؟!؟
اما من ؛
من تو این لحظه هیچ ... بهانه ای ندارم
و هیچی دلم نمی خواد
راستی ؛چرا من دلم هیچی ؛ مطلق هیچی نمی خواد؟!؟
...
داشتم فکر می کردم !
م ،م ، کجا بودم؟!؟...؟
2 comments:
همه چيز مهيا است
با...
يك غزل شعر
يك قطعه موسيقي
يك برگه نقاشي
با...
رنج ها و شادي ها
ديگران را شريك خواهم بود
با...
يك كتاب شايد
همه دانستني ها را شريك خواهم شد
هنوز آرزوهاي بسياري در پيش است
عسل جان منم خیلی وقتا اینطوری میشم ولی برای من زودگذره. صبر کن میبینی که خیلی زود دوباره آرزوهای کوچیک و بزرگ دیگه مییان سراغت...راستش منم توی این چند ماه گذشته به خیلی از آرزوهام رسیدم یکیش مثلا همین اومدن ماما و بابام بود.. یه مدت هیچ آرزوی دیگه ای نداشتم و فقط مشغول درس و زندگیم بودم چیزی نگذشت که دوباره هدفهای کوچیک و بزرگ پیدا کردم... یه عالمه آرزو... می دونم که در مورد تو هم همین خواهد شد.. مطمین باش .. راستی منم از این جماعت خسته شدم . منم دیگه نمیخوام همه وبلاگمو بخونن.. شاید بعد از امتحانا آدرسشو عوض کنم.. منم به همون نتیجه ای رسیدم که تو رسیدی.. واقعا دنیای عجیبیه....
امیدوارم خیلی زود دوباره آرزوهای قشنگ بیان سراغت...
بوس زیاد
Post a Comment