تصور کن
یه شبه زمستونیه
با آسمون برفی
گوشۀ یه خیابون ِخیس
تو یه کافۀ دنج
از پشت پنجره
یه نفر داره اون بیرون رو نگاه می کنه
خیره شده به رهگذرها ی تو پیاده رو
اونا که دارن تند تند قدم بر می دارن
قدم به سمت چی ؟
سرنوشتی که براشون رقم خورده ؟؟؟ یا فکر می کنن خودشون رقم زدن؟!
نمی دونن کجا !؟، ِکی !؟؛ چرا !؟،...
فقط می دونن که باید قدم بعدی رو بر دارن ؛ زود تر؛ تند تر؛ وگرنه عقب می افتند
از کی ؟! از کجا؟! و چراشو هم نمی دونن
...
حالا تصور کن پشت اون پنجر ه ، تو اون کافه ،"تو" نشستی
قهوه ات رو توی دستت گرفتی و آهنگ *نوستالجی رو گوش می دی و رد شدن ِ آدمها رو نگاه می کنی،
بدون اینکه نگاشون کنی ...؟
بدون اینکه بدونی ،تو اون لحظه چی تو ذهنشون و تو دلشون ،می گذاره ...!؟
طعم تلخ قهوه رو زیر لب مزه مزه می کنی.
به هیچی نمی خوای فکرکنی ؛ به هیچ ِمطلق.
حس می کنی هیچی نیستی ...؛ قطره هم نیستی...
هیچکس هیچی نیست.
و این همه در بیکرانگی ِ این دنیا که اندازه اش واسه تو فقط به اندازۀ ذهن خستۀ توست ، هیچ هم نیست.
"هیچ"
کلمه و مفهومی که همیشه ازش گریز داشتی و داری
نه ؛
نه ؛اصلا ً
اصلاً ، بهش فکر نکن
اصلا ً، فراموش کن
...
اصلا ًتصورهم نکن
نه،
تصور نکن
...
Nostalgie، Cirque Du Soleil *
یه شبه زمستونیه
با آسمون برفی
گوشۀ یه خیابون ِخیس
تو یه کافۀ دنج
از پشت پنجره
یه نفر داره اون بیرون رو نگاه می کنه
خیره شده به رهگذرها ی تو پیاده رو
اونا که دارن تند تند قدم بر می دارن
قدم به سمت چی ؟
سرنوشتی که براشون رقم خورده ؟؟؟ یا فکر می کنن خودشون رقم زدن؟!
نمی دونن کجا !؟، ِکی !؟؛ چرا !؟،...
فقط می دونن که باید قدم بعدی رو بر دارن ؛ زود تر؛ تند تر؛ وگرنه عقب می افتند
از کی ؟! از کجا؟! و چراشو هم نمی دونن
...
حالا تصور کن پشت اون پنجر ه ، تو اون کافه ،"تو" نشستی
قهوه ات رو توی دستت گرفتی و آهنگ *نوستالجی رو گوش می دی و رد شدن ِ آدمها رو نگاه می کنی،
بدون اینکه نگاشون کنی ...؟
بدون اینکه بدونی ،تو اون لحظه چی تو ذهنشون و تو دلشون ،می گذاره ...!؟
طعم تلخ قهوه رو زیر لب مزه مزه می کنی.
به هیچی نمی خوای فکرکنی ؛ به هیچ ِمطلق.
حس می کنی هیچی نیستی ...؛ قطره هم نیستی...
هیچکس هیچی نیست.
و این همه در بیکرانگی ِ این دنیا که اندازه اش واسه تو فقط به اندازۀ ذهن خستۀ توست ، هیچ هم نیست.
"هیچ"
کلمه و مفهومی که همیشه ازش گریز داشتی و داری
نه ؛
نه ؛اصلا ً
اصلاً ، بهش فکر نکن
اصلا ً، فراموش کن
...
اصلا ًتصورهم نکن
نه،
تصور نکن
...
Nostalgie، Cirque Du Soleil *
4 comments:
!چه حوصلهئی ریرا
بگو رهايم کنند، بگو راه خانهام را به ياد خواهم آورد
میخواهم به جايی دور خيره شوم
میخواهم سيگاری بگيرانم
!میخواهم يکلحظه به اين لحظه بينديشم
آيا ميان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
Asal e aziz sher o aksesh ke male man nabud man faghat promote kardam! esme akkasesh ro ham nemidunam! mamoolan vaghti bedunam male kie ziresh minevisam
میدونم چه حسیه. برای منم پیش اومده که گاهی میخوام خودمو رها کنم و به هیچ چیز فکر نکنم حتی به هیچ هم فکر نکنم یا به هیچ بودنم... چقدر خوب نوشتی. مرسی. به یاد ِ خودم افتادم
:)
...
هيج ميداني
اين همه از كنارش بي توجه گذشتيم
تمام آرزوهاي ما همان كنار همان نزديك خودمان بود ولي بارها و بارها با عجله از كنارش گذشتيم
انگار طلسم شده ايم
هيچ شده است كه دمي بينديشيم چقدر خوشبختيم
هيچ وقت شده است قدر عزيزانمان
قدر سلامتيمان
قدر موسيقي زندگيمان را بدانيم
نكند همه اين ها را فراموش كنيم
بازي زندگي فقط يك بازي است تسليم زندگي نشويم
Post a Comment