April 24, 2007

چهار روز دیگه مونده


مدت ها بود که اینطوری و از ته دل خوشحال نبودم .
شماره معکوس می گم تا شنبه که مامان گلی برسه و
بقول خودش خیالم وقتی راحت می شه که سر از آفریقای جنوبی در نیاره و همدیگر رو ببینیم...

بقول هانیه، فعلا ًتو آسمون ها سیر می کنم و لیست بلند بالای کارایی رو که باید انجام بدم ، مرور می کنم
البته بماند که پیشگویی های مهسا خانوم کار دستم داد و با اینکه این ترم کرس بر نداشته بودم تا وقت بیشتری با مامانم داشته باشم ؛

هم زمان با اومدنش کارم رو عوض می کنم و متاسفانه از این به بعد فول تایم باید برم سر کار، ...؟
با این حال
خیلی خوشحالم ، درست عین دختر بچه ها ؛
هر کی هم من رو تو ونکوور می شناسه ،می دونه که فعلا ً در دسترس نیستم و تو آسمون ها سیر می کنم
...

2 comments:

Anonymous said...

khoda ro shokr...
wish you enjoy there,up in the sky...
hich chiz shirin tar az maman-e adam nist,hich chiz...
kolli khosh begzaroonid...kolllliiiii

Anonymous said...

asal joon omidvaram ke lahazate khoobi ro dar kenare mamanet dashte bashi.hanieh