September 22, 2006

روزهایی که گذشت


خسته ام و حسابی گرسنه
با بی حوصلی واسه بار چندم در یخچال رو باز می کنم به امید اینکه بلکه چیزی توش پیدا شه که بشه ظرف 5 دقیقه آماده کردش !
و مایوس تر ازدفعه قبل درشو می بندم
وبا حسرت یاد اون زمان می افتادم که خسته که از سر کار یا کلاس بر می گشتم ، تا وارد خونه می شدم دومین جمله ای که بعد از "سلام" به زبونم می یومد این بود : غذا چی داریم ؟!؟

من مامانم و می خواااااااااااااااااام ، ...؟

6 comments:

پرشین said...

بابا تو خودت دیگه الان باید آماده مامان شدن باشی ... حالا تازه مامانتو می خوای!؟ کاوه کجایی که اسکی جونتو کشتن. یادته کاوه همیشه می گفت: اسکی کجایی که باباتو کشتن؟

Anonymous said...

عصر غذا آماده بود. سبزی تازه و سالاد کاهو و ...همه جا هم از تمیزی برق می زد. بعد از شام هم یک بشقاب میوه و بعدش هم دراز کش روی کاناپه و تازه مامانم هم هی میگفت طفلک بچه ام خیلی خسته میشه اینقدر درس میخونه! چقدر دلم برای بچگیام تنگ شده .

A simple child said...

منکه هر دفه میام تو خونم مث قدیما سلام میکنم و میدوم میرم در یخچال و باز میکنم ! هیچی توش نیست ! میبندمش و 5 دقیقه میرم تا شاید مامانم اومده باشه و یه چیز خوشمزه بهم بده
نیومده تا حالا

Anonymous said...

منم مامانم رو می خوام . هنوز هم دومین جمله بعد از سلام اینه که غذا چی داریم . اما جواب دیگه اون ج.اب نیست بلکه تبدیل شده به اینکه زود دستات رو بشور و برو تو آشپزخونه که من هم گشنه امه . خودت یه چیزی درست کن من حوصله ندارم .
من مامانم رو می خوام .

Anonymous said...

اه اون قبلی من بودم اما اسمم رو ننوشت.

Anonymous said...

سلام عسل جان
منم خیلی وقتا دقیقا همین حالو دارم. واقعا هیچ غذایی توی دنیا به خوشمزگی غذای مامان آدم نیست
:(