نه آشنا نه همدمی
نه شانه ای زدوستی که سر نهی بر آن دمی
نه خانه ها و کوچه ها . نه راه آشناست
نه اين زبان گفتگو زبان دلپذير ماست
تو و هزار درد بی دوا
من و هزار حرف بی جواب
اگر چه بر دريچه ام در آسمان صبح
هنوز هم ملال ابر بال می کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت: دلم هوای آفتاب می کند!؟
No comments:
Post a Comment