یه چند وقتی به این تنهایی و خلوت احتیاج داشتم ؛ هنوزم دارم ...؟
از چند روز بعد از مریضیم و از بیمارستان برگشتن ؛ همش به این فکر می کردم که هم انرژی فیزیکی ِرفته رو باید دوباره به دست بیارم؛ هم انرژی روحی از بین رفته رو ... حالا چطوری وبهتره چکار کنم و چکار نکمنش رو نمی دونستم ؛تا اینکه خیلی ساده تصمیم گرفتم یه مدت کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم؛
تصمیم گرفتم دقیقا اونی باشم که اول خودم باهاش حال می کنم ؛ هنوز تو مرحله رکودم و خیلی تکونی به خودم ندادم
اما همین هم که بهش فکر می کنم هم حس خوبی بهم می ده ؛ از هر گونه استرس و عصبانیتی پرهیز می کنم
صیح به صبح از خودم می چرسم : خوب عسل امروز می خوای چکارا کنی؟!؟
حتی شاید گاهی همچین کار خیلی خاصی هم نداشته باشم ؛ اما با جواب دادن به این سوال یه جورایی مجبورم فکر کنم واقعاً انجام دادن چه کارهایی بهم انرژیِ می ده و انجام دادن چه کارهایی "فکر می کنم "بهم انرژی میده و اتفاقا نمیده ؟!؟
خوب البته تو این هیر و بیر(درست نوشتم؟!) به کاوه هم طبعاً زیاد گیر می دم
مجبورش کردم به جای اینکه همش نق بزنه که معمولاً کارهایی که دوست داره انجام نمیده ؛ بشینه فکر کنه و واسه خودش برنامه بریزه ؛ حتی اگر برنامه هامون به هم ربطی نداشته باشه
خلاصه از این زندگی بورینگ یکنواخت بد جوری زده شدم ؛ از این هم که هی کاترین بشینه بپرسه بین دوستان ، نفر بعدی کی بچه دار می شه هم یه جورایی حالم به هم می خوره
البته منظورم خودمه که اصلاً تو مود این حرفها نیستم وگرنه با نفس قضیه مشکل ندارم
خوب خُضعبلات بسه ، گفتم این چند خط رو بنویسم که بدونین هنوز زنده ام ، اگر چیزی ننوشتم ؛ نخواستم دری وری بنویسم
راستش تو مود نوشتن هم نیستم؛
وقت لازم دارم تا خودمو پیدا کنم ،
خیلی وقته لابلای روزمرگیه ِ زندگی یه جایی به اشتباه خودمو گم کردم؛ احتمالاً جایی جا گذاشتم
دلم واسه خودم بدجوری تنگ شده
...