October 11, 2011

فقر

فقر
ميخواهم بگويم ......
فقر همه جا سر ميكشد .......
فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست ......
فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......
فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ......
فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ......
فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....
فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....
فقر ، همه جا سر ميكشد ........
فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست ..
فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است
...
دکتر شریعتی

September 12, 2011

زندگی و فاک َفنا


می دونی ؛ هی یادم می ره که زندگی قرار نیست واسه همه سرازیری باشه ، واسه بعضی ها فقط سربالاییه!
یا مثلاً هی یادم می ره که معمولاً هر چقدر بیشتر زور بزنی و خودتو جر بدی، کمترنتیجه می گیری!
اصلاً انگار خدا بعضی ها رو آفریده که خوشبخت باشن بدون اینکه حتی واسش تلاش کرده باشن و یا حتی قدرشو بدونن
بعضی ها رو هم آفریده که اون بعضی های اول رو نگاه کنن و حسرت بخورند و خدا رو شکر کنن بدتر نشد!

اینجانب هنو نمی دونم تو کدوم دسته ام ، اما می دونم ِجر زیاد خوردم
...


September 02, 2011


بد جوری از آدمها زده شدم
هیچ مدل حوصلشونو ندارم، یعنی حوصله ادا واصول و خودخواهی هاشونو...
راست می گفت که :
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما ...

الان کاملاً به حقیقت این حرف رسیدم
دلم می خواد یه مدت تنها باشم
قرار هامو با همه ،یه جورایی یا کنسل می کنم یا اگه نتونم، می رم اما خفه خون میگیرم و برمی گردم
فاصله
گاهی فاصله لازمه

دلم هیچ کس رو دیگه نمی خواد

August 25, 2011

سلام

اینجا بو یجورایی می خواستم واسه همیشه بگدذارم کنار
مثل خیلی چیزای دیگه که تو این مدت واسه همیشه گذاشتم کنار
واسه همین حتی سراغش رو هم نگرفتم ،
انگار این وبلاگ بوی گذشته ای رو میداد که واسه ابد میخواستم فراموش کنم
...
چقدر تغییر کردم! چقدر عوض شدم ! خودمم باورم نمی شه! متاسفانه بیشتر منفی ...!؟

مادر شدم ... و دوباره دل بستم
کم حرف شدم ، اما خوشحالتر
تنهاتر شدم ، اما راضی تر
دیگه دنبال هیچکدوم از چیزایی که قبلا بودم ، نیستم!؟ عجیبه نه؟!؟
مسن تر شدم
حتی گاهی حس می کنم پیر شدم
جدی می گم

بگذار با یه اعتراف تموم کنم
تو زندگی ،همیشه آخر هر ناراحتی و بیشامدی به خودم می گفتم ؛ شاید لازم بود ... شاید درسی باید می گرفتی!..
اما اینبار فرق داشت، ...
خیلی سخت بود، خیلی درد داشت، خیلی طول کشید ... درس رو گرفتم ،اما
اما شک دارم می ارزید به اینهمه ...!؟
از من واقعا یه آدم دیگه ساخت، شاید منفی ، نه،؛ واقع بین
هر چی که هست
چه خوشم بیاد ،چه نه
من عوض شدم
خیلی
دلم واسه اون عسل خیلی تنگ می شه
احساس می کنم تا ماه ازش فاصله دارم
اما رو زمین زندگی گمش کردم
...

شاید دوباره بنویسم