January 18, 2005

دوزخ


هر آن كس كه بهشتى نو آفريد، نيروى اين كار را تنها در دوزخ خويش يافته است
(نیچه)


January 15, 2005

مهاجرت

به خاطر سالگرد مهاجرت

آن که سفر میرود سفر نمیرود مگر آن که وطن نیز با او برود
در طول سفرازحفره های ذهن، ذهن در به در
به وطن نگاه میکند.در بازگشت آن نیست. دیگرآن نیست و این تاسف ندارد. چرا که
تو وطن خویشی، مشت خاکی سیم پیچی شده درتنگاتنگ یار و دیار، یاد و یادگار
.گلوله ای به حال فشرده تر و فشرده تر شدن، تا کی؟
تا آن که ناگهان همه چیز به یک چشم به هم زدنی از هم به پاشد. خواه در زمین و خواه در آسمان
در هر جا و درهر زمان ممکن ، تا به چیزی بپیوندی که پس ازآن دیگر وجود ندارد.
( بر گرفته از نوشته دکتر رضا براهنی در شهروند)


January 06, 2005

فردا به امید خدا دارم می رم ایران
راستش یه ذره هیجان دارم
از حالا که به برگشتن فکر می کنم دلم می گیره
تا حالا 100 تا لیست نوشتم واسه اینکه چی بردارم چی بر ندارم!؟
چی ببرم چی بیارم!؟
کجا برم .کیا رو ببینم و خلاصه از این حرفا!؟
فکر نکنم تا مدتی وقت داشته باشم که اینجا چیزی بنویسم

به امید دیدن دوستان
فعلا خدا نگهدار

دوستان لطفا هوای کاوه من رو داشته باشین.ممنون

January 04, 2005

عسل بانو :

کلی از کاوه خواهش کردم که اینجا دیگه از سیاست حرف نزنه
نمی دونین چقدر براش سخته
ببینم تا کی دوام می یاره؟

عسل بانو :

راست می گه یکی ازدوستان که
( comment )
گذاشته
من خیلی وقته که فرصت نکردم چیزی بنویسم
شرمنده
این البته بخاطر پر بودن وقت منه که هم خوبه و هم بده
راستش این مسافرت بیشتر از اونچه که فکر می کردم ذهنم رو درگیر کرده
و خوب البته خیلی چیزای دیگه
من از طرف خودم قول می دم دیگه کم کاری نشه
کاوه هم خودش می دونه من کاری ندارم
باشه؟
خوب سال نو میلادی همگی مبارک

January 02, 2005

سرنوشت


به ما اجازه ندادند
سرنوشتمان را
بنویسیم
... اگر میتوانستم

...

ما میرویم
بی آنکه رفته باشیم
می گوییم
بی آنکه گفته یاشیم
ما زندگی کرده میشویم
بی آنکه زندگی کنیم
...

باید


باید
باید
باید را باور کنیم
باید باور کنیم
که زندگی در باید جریان دارد
باید بهترین خاطره ها را
در یک فنجان قهوه بنوشیم
باید راهی را برویم
راهی را نرویم
یکی را دوست بداریم
یکی را
...

خوشبختی

بیهوده چشمان خود را خسته میکنی
برای دیدن گربه سیاه در تاریکی
گربه باید
چشمهایش را باز کند
همیشه صدای پای خوشبختی را می شنیدم
که ازکنار من میگذشت
گویا خوشبختی ما را نمی بیند
بامداد آبی سه بار بر آسمان بنویس
برای خوشبخت بودن
باید
بیش از این احمق
بود