November 02, 2009

من به تنهایی


می گه: باید دیپ اون پایین توی دلت، وجودت ؛ خودت خودت رو دوست داشته باشی
می گم: یعنی چی؟
می گه : خودت ، به تنهایی ؛ جدا از مَتریالهای دورت ، مثلاً جدا از دارایی هات، جدا از شغلت، جدا ازخونه ات یا ماشینت و و و
حتی جدا از روابط اجتماعی ات، جدا از عشقت به دوست پسرت یا شوهرت یا حتی بچه ات
تو بدون اونها باز هم معنی و هویت داری و کلی ارزشمهایی تو وجدت داری که باید بهشون بها بدی...

خلاصه خیلی چیزهای دیگه گفت که فکر می کنم باید راجع بهشون فکر کنم تا بفهمم بنده خدا چی زور می زد به من بگه
اَکچولی تا همین جاش هم کلی من رو به فکر انداخت

من چی ام ؟ بدون آپارتمانم ؟، بدون لاوِ زندگی ام ؟، بدون کارم؟، بدون خانواده ام و و و
آیا بدون اینها من هنوز هویت دارم ؟ آیا من هنور وجود دارم؟ آیا هنوز در من چیزی هست که ارزش ادامه دادن ، تلاش کردن ، شاد بودن و در نهایت زندگی کردن داشته باشه؟!؟
...

3 comments:

2_T said...

اکچولی من را هم به فکر انداخت!
آدم با چیزایی که در طول سالیان به دست آورده زندگی می کنه.
اولش به خاطره خودخواهی می خوادشون و به دستشون می آوره بعدش هم به خاطره خودخواهی تلاش مکنه که نگهشون داره و اینجاست که کم کم خودش را فراموش می کنه.
نمی دانم بدون این چیزایی که دور و برمه چی ازم در می آد؟

!! said...

I can answer all these questions very very clearly as I already have nothing but a laptop,some books and papers and my cloths!!!!!! at this age. You may don't believe how free you can be from your surrounding....
but to reach that you must live in India or Africa or.... for some times and experience what I have done and enjoy....
and anyway we must leave and go finally :D

P.S:if the love part works properly,the rest will be fine baby ;) and you practically wont need anything more.

Anonymous said...

یه روزی فکر میکردم من یعنی عشقم..تمام وجودمو توی اون آدم خلاصه کردم اما اون رفت و من موندم و خودم..بعد به جای اینکه خودمو کشف کنم ترسیدم و فکر کردم که باید حتما کسی باشه که من هویت پیدا کنم اما کم کم تجربه هام بهم ثابت کرد من خودم به تنهایی جدا از هر کس و هر چیزی ارزشمندم و اینجوری هر چی بیشتر خودمو کشف کردم و هر چی بیشتر به خودم احترام گذاشتم آرامش بیشتری پیدا کردم..جدا از همه چی..خود خودم