بعد از مدتهای طولانی وقتی از پنجره باز اتاقم صدای بچه هايی را شنيدم که يک صدا با هم , عمو زنجير باف را ميخواندند. آنقدر اين آواز برايم دلنشين بود که بی اختيار برای مدتی درکنار پنجره به گوش ايستادم .به آن نابه هنگامی از زمان مي انديشيدم که مرا از آن همه لحظه هاي خوب و شيرين و روز دیرین کودکی در ربوده است . دردا که چرخ زمان را سودای بازگشتی نيست امروز ده سالی از آن خاطره کنار پنجره ميگذرد و من در آستانه سی و چند سالگی در شهری غريب و زيبا با همسری مهربان زندگی ميکنم . اما هنوز هم در رثای معصوميتی به سر ميبرم که چيز چندانی از آن باقی نمانده . . ..فکر میکنم من هم با اين جمله موافقم که دنيا رو بچه ها و دیوانه ها بين خودشون تقسيم کردند
No comments:
Post a Comment