October 31, 2005



تماشايـي تريـن تصويـر دنيـا مـي شوي گاهــــــــي
دلم مي پاشد از هم بس که زيبا مي شوي گاهي

حضـور گـاه گـاهتبازي خورشــيد با ابــــــــــر است
که پنهان مي شوي گاهي و پيدا مي شويگاهي

به ما تا مي رسي کج مي کنــي يک باره راهـت را
ز ناچاريست گر هم صحبت مامي شوي گاهـــــي

دلـت پاک اسـت امـا با تمـام سادگـــــي هــــــــايت
بهقصـد عـاشـق آزاري معمـا مـي شوي گاهــــــي

تـو را از سرخـي سـيب غزلـهايــم گريـــــزي نيست
تو هم مانند حــــوا زود اغــــــوا مي شوي گاهــــي

October 24, 2005

آن روزها رفتند


آن روز های خوب
آن روزهای سالم سر شار
آن آسمانهای پر از پولک
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با
زیبایی رگهای آبی رنگ
آن روزها رفتند
ما عشقمان را در غبار کوچه
می خواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های
معصومانه میبردیم
و به درخت قرض می دادیم

آن روزها رفتند

October 13, 2005

دلتنگی

اینو دیدین!؟
فوق العاده است
با اجازه پرشین و هانیه عزیز لینک دادم اینجا.
واقعا شده دلتون واسه خودتون تنگ بشه!؟!؟!؟
من که آره. اما وقتی به کاوه گفتم , اول یکم چپ چپ نگاهم کرد!؟ بعد که یک ساعت مخش رو خوردم, سرش رو تکون داد و گفت:
" می فهمم ".!؟
یعنی باور کنم؟!؟!؟

....

October 12, 2005

اینم از سمیرای عزیزم:


نگاه کن به این انزوا نخند نرو
ما را به بر نگاهت نبند, نرو
نگو چشمهای تو بی اعتناست نگو

ببین که ناز تو را می خرند نرو
آهای عزیز آن غصه ها که می گفتی
شبی همیشه از دل ما می روند نرو
نخواه بی تو بمانم شب بدون ستاره
دل ما را به دل جاده ها نبند نرو
و من به خانه نخواهم رفت خانه بدون چراغ
تو را به جان عزیزت دلپسند ,نرو
کسی نگفت تو خوبی , نباش , باور کن
کسی نخواست بخندی. نخند ,نرو
تو را ندیده پسندیدیم بهانه نگیر
نگو به من که به من دل نبند ,نرو

راست می گفت بابک :از دل برود هر آنکه از دیده برفت


امروز حسابی مریضم وگلو درد و تب و خلاصه افتادم تو خونه و از پنجره آسمون ابری رو نگاه می کنم . میتونی حس کنی چقدر دلم گرفته ....پس دلخور نشو از درد دلم که قرار بود تو اون رودخونه مهربون من باشی ,که هر چی بهش می گم, تو دلش نگه نمی داره و جاریه و پاک پاک . دیشب با حمید صحبت از دوست بود .... یه جورایی با حرفاش موافقم یه جورایی هم مخالف . موافقم که می گه اینجا آدم به سختی یه دوست واقعی پیدا می کنه.اما مخالفم که می گه هیچ دوستیی دوستی های قدیم نمی شه , بی خود مخالفت نکن .من اینو تو این چند وقت ,خوب تجربه کردم...نمی خوام حالا با این جمله هر چی رابطه و دوست و دوستیه زیر سوال ببرم اما واقعیتیه که دیر یا زود برای تویی که دوری اتفاق می افته.آره همه این جوری نیستند .
هنوز ماهی یک دفعه مهدی مهربون برام میل می زنه.
2 ماه یک دفعه وحید پیغام
می گذاره.
3 ماه یک دفعه حمید می پرسه "کجایین؟؟؟"
6 ماه یک دفعه علی می گه "خبری ازتون نیست!؟"
و....
حالا دیدی حق با آقا روباهه است .!؟ اهلی شدن یک چیزیه که پاک فراموش شده.

آره راست مگی . یکی هم می شه سمیرای مهربون که مرتب برام میل می زنه و شاهین عزیز که همون سالی یک دفعه که برامون می نویسه کافیه.اما الان هنوز 2 سال نشده!؟!؟؟!
5 سال دیگه !!! 10 سال دیگه !!!!قراره این دوستی ها بشن فقط یه مشت خاطره؟!؟!؟!؟!؟ .ما عوض شدیم یا تن به این فاصله دادیم؟!؟!؟نمی دونم .اما شاید اگر دکانی بود که "دوست" معامله می کرد ... باشه. بسه دیگه... گفتم که درددله . بقول پرشین قرار هم نیست سانسور بشه اما باور کن تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کردی مسئولی. تو مسئول گلتی...!؟

October 06, 2005

UBC

دیروز رفتم
" UBC"
تا هم یه سری به دوستان بزنم هم به لطف علی کتابی امانت بگیرم
اول با هاجر رفتیم سر کلاسشون "تحلیل سازه ها" یه کلاس حدودا 100 نفری با یه استاد نروزی الاصل مهربون!؟(درست نقطه مقابل استاد خودمون" مهندس بدیعی ")!؟ بعد کمی تو دانشگاه دور زدیم و علی لطف کرد و جاهای مختلف رو نشونم داد و بعد هم به لطف حمید دکتر رفتیم
"Tea Party "
که تقریبا همه رو اونجا دیدم
همینجا هم از همه دوستان ممنون بخصوص علی و هاجر و حمید دکتر
دانشگاشون خیلی با مال ما فرق داشت . نمیتونم بگم یاد خواجه نصیر افتادم! هم ,خیلی خیلی بزرگتر, هم خیلی مجهزتر!!؟
اما همون حال و هوا بود. با اینکه اصلا حوصله اضطراب امتحانات ودرس خوندن و خلاصه این حرفا رو ندارم اما خیلی دودل شدم.... !!؟
یاد اون روزا به خیر, که چه بی دغدغه و چه آسوده از این دنیای فانی گذشت
....