August 21, 2006


به صفحه سفید کاغذ نگاه می کنم وبه اقیانوس افکارم که گاه خفته است ، گاه طوفانی و وحشی ...
به نوشتنم فکر می کنم ؛
به جملاتی که قرارست به خالص ترین شکل، تمام بودنم را برایت روایت کند

به تو فکر می کنم
و شگفت زده از زیبایی صمیمانه رویاهایم
...
نگاه کن ،
هیچ نمی خواهم ؛ هیچ آرزویی ندارم
من فقط تشنۀ لمس نگاهت روی کلمات وجودم هستم

باور کن؛ تنها زمانی مفهوم کلمات را درک می کنم ،که برای تو تکرار می کنم ...؟!؟

August 19, 2006




چشمامو می بندم تا پاک کنم
اون چی رو که نمی خوام ببینم
...
بعد به صندلیم تکیه میدم و
سیگارم و روشن می کنم ،
صدای آهنگم و بلند می کنم
یه نفس عمیق می کشم
اون وقت با چشمهای بسته واسه خودم رویا می بافم
تا اون چی و که خودم می خوام فقط ببینم
...
؟

August 17, 2006



از بین اون همه حرفی که داشتم و این چند وقت رو کاغذ آورده بودم و نمی دونستم کدوم رو اینجا بنویسم؛
امروز با گوش کردن 100 باره آهنگِ
" Good bye My Lover , Good bye My Friend " James Blunt
همه حرف هام پرید و یاد کنسرت اون افتادم که اوایل نوامبر اینجا اجرا بشه و گفتم شاید کس دیگه ای هم مثل من به کاراش علاقه داشته باشه و بخواد بره ...؟
حتما ً آهنگ
" you are beautifull "
رو از رادیو شنیدین . اگر هم نشنیدین ایمیلتون رو بدین من براتون می فرستم ؛
تودو تا پست پائین تر هم که لینک دادم می تونین آهنگی رو که راجع به جنگ و مخصوصا ً جرج بوش خونده
گوش کنین که کار خیلی قشنگیه ... ؟
خلاصه که بقول اینجایی ها:؟
I'm a big fan!

August 06, 2006


چند وقته اینجا یه جور می نویسم که انگارفقط واسه خوندن بقیه می نوسیم نه واسه خودم!
حال نمی کنم ؛قرار چی بود؟ "قرار" که نبود، یعنی اگرم بود ،خودم با خودم بود. قرار بود واسه خودم بنویسم مگه نه سیّد !؟

می دونی ،این چند وقته که جنگ لبنان و اسرائیل شده خبر اول دنیا ؛همش یاد جنگ 8 سالۀ خودمون می افتم؛ ...
راستش اون زمان بچه بودم و از جنگ بجز یک کلمۀ منفی و تلخ چیزی بیشتر تو ذهنم نبود ،
وقتی تهرون بمباران شد، درک چندان واضحی از اتفاقی که داشت می افتاد نداشتم.
یادمه اون زمان چون شوهر خا له ام خلبان بود و تو خونه های سازمانی زندگی می کردن (که از بتن آرمه بود! ) ؛خا له ام هی اصرار می کرد که بریم پیششون ...آژیر که می زدن با همۀ همسایه ها می رفتیم تو راه پله و اونجا رادیو به دست منتظر می شستیم ؛وقتی اعلام وضعیت سفید می کردن ؛خاله ام می افتاد گریه که الان کدوم بد بختی خونش رو سرش خراب شده ...؟
بعد هم که شرایط بدتر شد ،همراه مامانم رفتیم خونه پدر بزرگم اینا و بابام نتونست با ما بیاد ... یادمه بابا بزرگم همش رادیو پیش گوشش بود که بفهمه این دفعه کجای تهرون رو زدن و بابام ...؟

چند سال بعد خاله ام با خانوم خیلی خوشگلی تو همسایه گیشون دوست شد که ما بهش می گفتیم خاله فرح ؛ اون زمان 25-26 سالش بیشتر نبود و یه پسر 6 ساله داشت .
من از خاله ام شنیدم (یعنی خاله فرح براش تعریف کرده بود) ؛که یه روز صبح که شوهرش مثل همۀ روزهای دیگه لباس خلبانی اش رو پوشیده و رفته سر کار؛ عصر بهش خبر دادن که همواپیمای شوهرش مورد هدف قرار گرفته وشهید شده ...ه
اون زمان خاله فرح 19 سا له بود و پسرشون اشکان 6 ماهه ...

August 05, 2006

چه بی درد می شود جهان ؛ وقتی که برگ اتفاقی ساده می شود ، تا به خاک می افتد


اگر حالتون بد نمی شه و حساس نیستین
این لینک رو یه نگاه کنین ببینین چه اتفاقی داره میفته ...
هانی عزیز هم از واتر لو این لینک رو فرستاده ؛توصیه می کنم حتما ً ببینین؛
آهنگیه که "جیمز بلانت" خونده در همین رابطه
همراه با متن کامل آهنگ و تصاویری از واقعیتی که داره رخ می ده ...
...
نمی دونم چی بگم ،واقعا ً نمی دونم چی بگم ...؟