December 26, 2004

اوج

این هم نظر یک دوست خوبه

برویم
نردبانی آریم
زندگی در اوجه

December 24, 2004

فریاد

گاهی احساس میکنم یک چیزی توی وجودمه .بیقراره احساس میکنم یک اتفاق .همون ساده بی رنگی که برای همراهیش جز بانگی که بخوانمش نیازی نخواهم داشت... فریاد یا سکوتی که هست و میخواهد به اوج یا که فرود آید بی هوا بنویسد و سطر به سطر حیرانم کند ...؟

بالا یا پایین؟

این یک فکر است !؟
!یک فکری به سرم زده. بخشی از مالیخولیای همیشگی. اگه یک نردبون داشتم باهاش چی کار میکردم؟
میدونی باید یک اعترافی بکنم. ازش پایین میرفتم. گاهی وقتها باید پایین رفت ... آره

November 26, 2004

عسل بانو :

بازم بارون !؟

شنيده بودم اينجا همش بارون می ياد اما نه ديگه اينجوری؟

تو وبلاگ يکی از دوستان خواندم که چقدر دلش بارون می خواست

من که حاضرم مفت و مجانی نصف بارونهای اینجا رو بهش تقدیم کنم

هميشه هوا ابری و دلگيره واز همه بدتر مانع ولگردی من می شه

اينم از خواص ونکوور...!

November 21, 2004

عسل بانو :

شرابی نيست, شمعی نيست , جمعی نيست

ازين باغ و ازين بستان

پريشان خاطری مانده ست و يار مهربان رفته ست

تهمتن رفته از شهنامه و اينجا

به چشم بسته هر سهراب بيند خواب مرهم را

بيا حافظ .تو ای باقی

به رحمت شو مرا ساقی

که تنها مانده ای از بی شمار عاشقانم من

به دلداری فرودآ از فراز امشب

به غربتگاه من با من بساز امشب



November 16, 2004

...

گفتم که بعد از اين
در جان نهان کنم همه شور و شتاب ها
آرام همچو بحر
توفان درون سينه جوشان فروکشم
پنهان کنم ز غير همه التهاب ها
بگذارم اين غمان
اما
با موج درد دوست
دريا دلی کجا و دل تنگ من کجا!؟
چون اشک پرده در
می شويم ز ديده بی خواب خواب ها
از اين منم بجای و همان پيچ و تاب ها

November 10, 2004

کاوه

بعد از مدتهای طولانی وقتی از پنجره باز اتاقم صدای بچه هايی را شنيدم که يک صدا با هم , عمو زنجير باف را ميخواندند. آنقدر اين آواز برايم دلنشين بود که بی اختيار برای مدتی درکنار پنجره به گوش ايستادم .به آن نابه هنگامی از زمان مي انديشيدم که مرا از آن همه لحظه هاي خوب و شيرين و روز دیرین کودکی در ربوده است . دردا که چرخ زمان را سودای بازگشتی نيست امروز ده سالی از آن خاطره کنار پنجره ميگذرد و من در آستانه سی و چند سالگی در شهری غريب و زيبا با همسری مهربان زندگی ميکنم . اما هنوز هم در رثای معصوميتی به سر ميبرم که چيز چندانی از آن باقی نمانده . . ..فکر میکنم من هم با اين جمله موافقم که دنيا رو بچه ها و دیوانه ها بين خودشون تقسيم کردند

November 02, 2004

...

اينو حتما تو وبلاگ علی ديدينش. با اجازه ايشون اينجا می نويسمش
منو ياد دوست خيلی عزیزی می اندازه که همیشه می خوندش
---------------

حرفهای ما هنوز نا تمام
تا نگاه می کنی : وقت رفتن است
باز همان حکايت هميشگی
پيش از آنکه با خبر شوی
لحظه عظيمت تو ناگزير می شود
آی ...ای دريغ و حسرت هميشگی
ناگهان چقدر زود دير می شود

November 01, 2004

...

سلام
امروز تصميم گرفتم يکم حرف بزنم و قصه ساختن این وب لاگ رو براتون تعریف کنم
راستش چند وقت پیش که علی (یکی از دوستان) لطف کرد و وبلاگش رو به من معرفی کرد
کاوه خان که از خيلی وقت پيش گير داده بود که بيا يه وب لاگ درست کنیم و با دوستها ی اونطرف آب ارتباطی برقرار کنيم, خیلی خوشش اومد و افتاد به این صرافت که ما هم یکی درست کنيم
خلاصه سرتونو درد نيارم من که شک داشتم (و دارم !) که این وب لاگ فعال بمونه بلااجبار قول همکاری دادم
ملاحظه که می فرمایید ایشون تا این لحظه وقت نکردند که بجز (نخستین کلام) مطلبی بنویسند
خلاصه که لطف علی جان کار دست ما داد و ما اینجوری صاحب وبلاگ شدیم
خب از شوخی که بگذریم - ‌هر چند که همش راست بود
همین جا از همه دوستان خوبمون دعوت می کنم اگر تمایل داشتند
هر مطلب یا شعر یا حتی خبر جالب کوتاهی که دوست دارند بقیه هم بخوانند برای ما بفرستند
برای انجام این کار هم کافیه در قسمت
comments
گوشه پایین سمت راست مطالب)
وارد شده و روی
(post a comment)
کلیک کنید و بنویسید
میدونم خیلی حرف زدم
دیگه خستتون نمی کنم
با آرزوی موفقیت برای همه
و به امید دیدار

October 29, 2004

عسل بانو :

ديروز رفتم سراغ اون کاج تنهای پارک و گله کردم , از سر دلتنگی براش اینو خواندم:

خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم ، توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه
در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید

می دانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند ، بی آن که روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی

آنا آخماتوا

October 26, 2004

عسل بانو :


نه آشنا نه همدمی
نه شانه ای زدوستی که سر نهی بر آن دمی
نه خانه ها و کوچه ها . نه راه آشناست
نه اين زبان گفتگو زبان دلپذير ماست
تو و هزار درد بی دوا
من و هزار حرف بی جواب

اگر چه بر دريچه ام در آسمان صبح
هنوز هم ملال ابر بال می کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت: دلم هوای آفتاب می کند!؟

October 24, 2004

...



موطن آدمی را بر هيچ نقشه ای نشانی نيست
موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که
دوستش می دارند

October 23, 2004

نخستين کلام

???? ???? ? ??? ?? ?? ????? ????? ?? ??? ???????
فاتح شديم و خود را در دهکده جهانی به ثبت رسانديم
???? ???? ? ??? ?? ?? ????? ????? ?? ??? ??????? نام خود را به "سطرهای پنهانی" آراستيم
مي اندیشیم آنچه در حاشيه و بطن زندگی بر ما ميگذرد هميشه به آواهای آشنايی که ميشناسيم بدل نميشوند
و مثل يک حس غريب با ما ميمانند; پس گفتیم که آنها را بنویسیم تا خوانده شویم
سطرهای پنهانی ما مخاطب خويش را ميجويد که شماييد
?????? ?? ??????