February 17, 2006

لحظه گمشده


مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ هایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
این تاریکی روح وجودم را روشن می کرد

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده براهش بودم
رویای بی شکل زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه کرد
رگهایم از تپش افتاد
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
حضور برهنه ای بودم

او فانوسش را به فضا آویخت
مرا در روشن ها می جست
تارو پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت
نسیمی شعله فانوس را نوشید
...

2 comments:

پرشین said...

عسل خانوم سلام. اولاً آخیش! که بالاخره یه شعر خوب نوشتی. بعد اون فوتو بلاگ که مال سید علی صالحی نیست! اون ماله خودمه! ولی زیرش هم آدرس سایت رسمی سید علی صالحی رو گذاشتم، واسه قر و قاطی شده.

پرشین said...

ببین الان که خودم کامنتمو خودم از خنده دارم می میرم! منظورم از بالاخره این نبود که تا حالا شعرات خوب نبودا! منظورم این بود که آخیش که بالاخره نوشتی