February 03, 2006

مرسی نیما جان


گهگاه به نگاهی غريبانه
دورتر از باور رود و سردتر از رقص نسيم
نقشی از سر جدايی می زنيم بر برگ زرد طلوع مان
می چشيم طعم غربت و می کشيم بر دوش ، وانهاده های خيالمان را
ديده را سبک می کنيم و بار دل را بر دوش ، سنگين
قلم که بر دست می گيريم ، نمی دانيم چرا می شکند
گناه بر بغض گلوی و دل غم ديده مان می زنيم
و کوله بارمان را از زندگی سنگين تر می کنيم
ديگر بر ديده مان هيچ نمی بينم ، ديده ای سبک تر از مرگ
اينک دل را به کوله بار نهادن
سر آغازی است بر نگاه دوباره ای بر وانهاده های خيالمان

2 comments:

پرشین said...

!تغییر دکوراسیون مبارک

Anonymous said...

عهفقغع