September 27, 2006

شروع یه روز خوب


امروز یه روزخیلی خوبه که یکم با روزهای دیگه فرق داره
فرقش هم تو اینه که از صبح حس خوبی داشتم و اینو مدیون
"پویا" بخاطرنوشتن تستیمونیال قشنگش ؛
"کاوه" بخاطر نوشتن شعرقشنگش واسه 600امین اسکرپم ؛
و " نازی"خواهر کوچولوم ، بخاطر نوشتن ایمیل "صبح بخیر"ش
هستم .؟

دوستون دارم

September 22, 2006

روزهایی که گذشت


خسته ام و حسابی گرسنه
با بی حوصلی واسه بار چندم در یخچال رو باز می کنم به امید اینکه بلکه چیزی توش پیدا شه که بشه ظرف 5 دقیقه آماده کردش !
و مایوس تر ازدفعه قبل درشو می بندم
وبا حسرت یاد اون زمان می افتادم که خسته که از سر کار یا کلاس بر می گشتم ، تا وارد خونه می شدم دومین جمله ای که بعد از "سلام" به زبونم می یومد این بود : غذا چی داریم ؟!؟

من مامانم و می خواااااااااااااااااام ، ...؟

September 17, 2006

واسه خودم...


م م م . آره حسودیم شد. برای اولین بار!
میخواستم جای اون اونجا ایستاده بودم ؛ پهلوی تو؟
اون بالا ، همون لحظه که غروب خورشید گوشۀ صورتت رو صورتی کرده بود ...؟

( اینو واسه خودم نوشتم ، خود ِخودم !)؟

September 10, 2006

عکس از : Evgeniy Shaman

ُ
این مال من نیست ؛ یعنی "جی سَم " گفتتش ؛
اما از بس من دوستش دارم و هزار بار واسه خودم گفتمش،

برات می گذارم اینجا که تو هم بخونی ؛ ِا ... ، شایدم قبلا ً برات گفتمش !؟!
(این پسره گاهی وقتا یه چیزی می گه ، آخ می گه ، آخ می گه ... )
؟

یه چیزی هست که جاش خالیه

که جاش خیلی خالیه

یه چیزی که باید خیلی بزرگ باشه
چون هیچ جوری نمیشه جاشو پر کرد

منم نشستم گوشه ی همون پنجره هه و به صدای آواز همون پرنده های قدیمی گوش میدم و با خودم فکر میکنم چجوری یه چیز به این بزرگی که هیچی نمیتونه جاش رو پر کنه میتونه گم شده باشه

September 09, 2006

عکس از : Evgeniy Shaman


دیدی یه احساسی داری که نمی تونی توصیفش کنی؟!؟
نه تلخه ، نه شیرین ؛ نه خوشحالت کرده ، نه ناراحت
اصلا ً انگار تعریف نشده است !؟
خوب معلومه همین جوری که یهو سراغت نیومده ! حتماً چیزی شده ،
یه چیزی که فقط خودت می دونی و خودت ...؟
می گه : ممکنه یه چیزی رو بتونی فراموش کنی ؛ یا اصلا ًپاکش کنی ؛ بعدش هم جایگزینش کنی ؛ بعد هم هی زمان بگذره بگذره بگذره تا بشه 10 سال بعد. اما اومد و یهو خوابش رو دیدی ؛
اونوقت خوابت رو می خوای چکار کنی ؟!؟!؟!


می گم : اگر قراره یادت بره ،خواب دیدن هم یادت می ره ؛ تازه اونم بعد از 10 سال ...؟

می گه : نه ... ، اینجا رو اشتباه کردی ، اون دیگه دست تو نیست ؛ دست منم نیست ... ؟

September 05, 2006

فقط همین یه مشت خاطره

از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدا نگهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند
از خویشتنش نمی پرسند

زمانی
به ناگاه
باید با آن رو در روی در آید
تاب آرد
بپذیرد
وداع را
فرو ریختن را
تا دیگر بار
بتواند که بر خیزد

...
مارگوت بیکل