تو با آن چشمان سیاه ِ غمگین و بازوی لاغری که اکنون گویی به شانۀ من آویخته است ، متعلق به روزهایی هستی که از آن من نیست. آینده از دل ِ گذشته بر می آید، اما سرشتی دیگر دارد.
چه شور بخت است آینده ای که در گذشته ها ی سپری شده ،محبوس بماند.
چه رنجی می برد انسانی که دوره اش گذشته اما هنوز دل به آینده ای موهوم بسته است . آتیه ای که نمی تواند متعلق به او باشد.
این ها را می دانم ؛و با این حال چنین به تو آویخته ام ؛ حتّی در این گوشۀ دنیا ، در مجاورت این چشمه ای که از دل تاریکی می جوشد، رهایم نمی کنی.
آن روبرو ، در روشنایی ِمات ، نشسته ای و بر من مینگری .
...؟
چه شور بخت است آینده ای که در گذشته ها ی سپری شده ،محبوس بماند.
چه رنجی می برد انسانی که دوره اش گذشته اما هنوز دل به آینده ای موهوم بسته است . آتیه ای که نمی تواند متعلق به او باشد.
این ها را می دانم ؛و با این حال چنین به تو آویخته ام ؛ حتّی در این گوشۀ دنیا ، در مجاورت این چشمه ای که از دل تاریکی می جوشد، رهایم نمی کنی.
آن روبرو ، در روشنایی ِمات ، نشسته ای و بر من مینگری .
...؟