February 28, 2007

فصل اول :مهر و عتاب توامان


...
تو با آن چشمان سیاه ِ غمگین و بازوی لاغری که اکنون گویی به شانۀ من آویخته است ، متعلق به روزهایی هستی که از آن من نیست. آینده از دل ِ گذشته بر می آید، اما سرشتی دیگر دارد.
چه شور بخت است آینده ای که در گذشته ها ی سپری شده ،محبوس بماند.
چه رنجی می برد انسانی که دوره اش گذشته اما هنوز دل به آینده ای موهوم بسته است . آتیه ای که نمی تواند متعلق به او باشد.

این ها را می دانم ؛و با این حال چنین به تو آویخته ام ؛ حتّی در این گوشۀ دنیا ، در مجاورت این چشمه ای که از دل تاریکی می جوشد، رهایم نمی کنی.
آن روبرو ، در روشنایی ِمات ، نشسته ای و بر من مینگری .
...؟

February 15, 2007

12+3

مثل آدمی می مونم که فعلاً تو برزخه .
تا چند روز دیگه یا بهشتی می شه یا جهنمی ...؟!
اضطراب دارم ...
خدا و تمام مهربونی هاشو آوردم وسط ، بلکه کار ساز شه ؛ چیز غیر ممکنی ازش نمی خوام
سعی می کنم بهش فکر نکنم اما نمی تونم ؛ با این فکر می خوابم و بیدار می شم
همیشه اینجور وقتها به خودم می گفتم ؛ "هر چی خدا به خواد"؛ اما الان اصلا ً تو دهنم نمی چرخه که اینو بگم؛ عین بچه ها به این نقطه که میرسم سعی می کنم فکرشو از سرم بیرون کنم...
الان نمی تونم بگم ؛بگذارین این چند روز هم بگذره ،
نتیجه اش که اومد ،از دگرگونی ِحالم می فهمین ؛
مطمئنا ً اون موقع یا اونقدر خوشحالم که انگاری بهشتو بهم دادن ؛ یا اونقدر ناراحتم که احتمالاً می ام اینجا و به زمین و زمان ( منظورم باعث و بانی هاشه) بد و بیراه می گم...
برام دعا کنین
...

پ . ن .( من اگر هنوز یه دختر کو چو لو باشم که آرزوهای کوچولوی خودشو می خواد ،عیبی داره؟!)؟

February 01, 2007

12+2


فکر کنم دیروز 3 سال شد که ما اومدیم اینجا ؛یعنی "مهاجرت " کردیم
راستش یادم نبود تا که مهدی ایمیل زد و یادم انداخت؛ واقعا ً نمی تونم بگم چه احساسی دارم ؛ خوب البته خوشحالم که می تونیم واسه سیتیزنی ِاینجا اقدام کنیم و پاسپورت کانادایی داشته باشیم ؛ اما نفس خود این مهاجرت و این مدت طولانی ، که از یک طرف خیلی زود گذشت و از طرف دیگه واسه من مثل یک "عمر" بود ...یه بحث دیگه است و یه سوال بی جوابه که گاهی از خودم می پرسم ...
واقعا ً نمی دونم چه احساسی دارم !! ولی اینو می دونم که زندگی تو ایران دیگه برام کار راحتی نخواهد بود، می دونم که دوست ندارم برگردم , ... به این دوری ؛ به این فاصله؛ به این تنهایی عادت کردم ؛ خو کردم...
مهاجرت و تمام تجربیاتی که این مدت کسب کردم ؛از من آدم کاملا ً متفاوتی ساخته ؛
چیزایی که دیدم و تجربه کردم ،مسلما ً واسم ارزشمند و مفید بودن و شاید حتی لازم

اولین باری که می خواستم برم ایران ( بعد از یک سال) انگار به بهشت دعوت شده بودم، از چند ماه قبل واسه خودم رویا بافی می کردم و تا چند ماه ناراحت بودم که چرا برگشتم اینجا؛
اما الان اصلا ً این حس رو ندارم ؛ دلم واسه خیلی چیزا و خیلی کس ها تنگ شده ,
دلم می خواست تو نامزدی حمید بودم؛ دلم می خواست تو عروسی مهدی باشم؛ دلم می خواست دور هم بودن هامون رو باز داشتیم ؛ دلم می خواست تولد هام پر بود از عکسهای دوستام ...
اما دیگه ................................................... اینطور فکر نمی کنم...؟
..............................................................
.........................
..................................
...
الان ؛ واقعا ً هیچ حس خاصی ندارم ؛
درست مثل همین پرنده ؛ خیلی به جایی تعلق ندارم ...؟