April 24, 2006

...

شاید برای شما هم پیش اومده باشه که
کتابی بخونین یا فیلمی ببینین و عاشق کارکتر اصلی اون بشین!؟

برای من که زیاد پیش اومده ؛ اوجش هم دوران دبیرستان بود
که من و نازی یواشکی کتابای مامانم رو می دزدییدم و لای یه کتاب بزرگتر و قطور ِ درسی می گذاشیم و تظاهر می کردیم که داریم درس می خونیم ...

فیلمی که دیروز دیدم من رو برد به اون روزا.
اون روزا که با داستان ِکتابها زندگی می کردم ؛ خوشحال می شدم ، گریه می کردم و حتی عاشق می شدم ...؟

اون روزا خوندن کتابهای مامان به من حس بزرگ شدن می داد ، و تجربۀ شورو هیجاناتی که تو زندگی روزمره کم داشتم، بیشتر هم می رفتم سراغ کتابهایی که کار نویسنده های خارجی بود و به شکل رُمان بود ؛ مثل کارهای رومن رولان ،امیل زولا، تولستوی ، ماکسیم گورگی ، همینگوی ، سامرست موام ، دافنه دوموریه و چند نویسندۀ دیگه که الان حضور ذهن ندارم ...
همونطور که گفتم ،اکثر کتابها رو یواشکی می خوندیم ، چون علاوه بر عذر درس خوندن، از نظر مامان خوندن خیلی از اون کتابها زود بود ؛ مثل صد سال تنهایی، ژرمینال، بوف کور و یه چند تای دیگه ...
هِی می گفت : زوده ، نمی فهمین، الان باید درستونو بخونین ، تابستون!!
( اما کی می تونست صبر کنه تا
تابستون؟!)؟
بین اون کتابها ،بودند چند تایی هم که خودش اجازه می داد ؛ مثل همین کتاب "غرور و تعصّب"ِ جین اوستین که من با همون عواطف و احساسات دست نخوردۀ اون زمان عاشق شدن رو باهاش تجربه کردم.
دیروز با دیدن فیلم سینماییش (ورژن 2005) و چهره جدید کارکتر مورد علاقه ام ، تمام خاطرات اون روزا و احساسات ِ پر شوراون زمان دوباره برام مرور شد
یادم نمی یاد چند دفعه کتاب رو خونده بودم ،اما بعضی از دیالوگها رو دیگه حفظ شده بودم ؛مثل فیلمش که از دیروز بعضی از صحنه ها رو بیشتر از ده دفعه دیدم ...
اعتراف می کنم هنوزهم بعد ازگذشت اینهمه سال همون احساس رو به "دارسی " دارم ؛
اما خوب ، دیگه
منتظر اومدنش نیستم ...؟

9 comments:

Anonymous said...

منو یاد خیلی چیزایی که یادم رفته بود انداختی..میدونی منم همه این کتابا رو دقیقا به روشی که تو میخوندی میخوندم!!جالبه!و من هم با اونا زندگی میکردم..یادته چه دنیای خیالی قشنگی داشتیم..تو رو نمیدونم ولی من گاهی فکر میکنم شاید دارم زود پیر میشم شایدم طبیعت آدما اینطوریه چون من الان همه اون امید و هیجانو تو وجود فسقلی میبینم!....به قول دوستت من به جای کامنت یه مقاله نوشتم!!ا

Anonymous said...

فکر کنم جمله امو درست نگفتم منظورم از " من الان همه اون امید و هیجانو تو وجود فسقلی میبینم!...."این بود که من الان میبینم اون همون شور و هیجان از دست رفته منو داره !یعنی فکر میکنم آدم تو سن من باید اینجوری باشه تو سن اون اونجوری!شایدم یه کم ایرانیی فکر کنم!ا

Anonymous said...

Man in Film ro . Albateh DVDsh ro 2-mahe pish didam va albateh ketab ro ham khondeh boodam. Gesseye gashnagy dareh, Rastesh man fekr mikonam ye asare honary hamisheh in asar ro dareh ke ma ro ba khodesh be donyaye gashange khodesh mibareh.Be gole Hafez,"Sharabi Nab Mikhaham ke Mard afkan bovad Zorash,Ke Ta Yek Dam biyasayam ze donya o shar o shorash"
Khily gashang bood !

Ashkan

ashkan.m26@gmail.com

Anonymous said...

من به وبلاگتون مرتب سر می زنم. تو يکی دو ماه اخير نشده که بيام ببينم دو تا پست پشت سر هم نخونده باشم تازه چندين بار هی تکراری بوده. در مورد اين پستت: اگه جمله آخر رو نمی نوشتی دیگه فکر کنم کاوه شاکی می شد.

Anonymous said...

Asal khanoom ...

Neveshteye Mehdi nazare man ro be Jomleye akharetoon jalb kard.
Be nazareh man zendegi ma Adamha khily shabihe namayeshname Dar Entezare Gudo, asare Samuel Beket ast. Ma khily vagtha Montazerim , gahi esmesh ro Omid migzarim. Gahi Montazreh chizi Hastim ke hichvagt saro kalash peyda nemisheh,Albateh Ma Hanooz Montazrimmmmmmmm.... , Engari Lahzehamoon ro ba khodesh por karedh.....
Khily Neveshtehatoon Jalebe.

Ashkan
ashkan.m26@gmail.com

Anonymous said...

چه تصادف جالبی! اتفاقاً همون شبی که این پست رو نوشتم کاوه از نمایشنامه "در انتظار گودو" برام تعریف کرد و اینکه اون هیچ وقت پیداش نشد . با حرفتون موافقم ما آدمها خیلی وقتها منتظر کسی یا حتی چیزی هستیم که نیست یا نمیاد یعنی میدونی نیست و نمیاد اما بازم منتظر میمونیم بازم امیدواریم بازم
...

Anonymous said...

خوب دوباره بنويس

A simple child said...

من یه مشکل دارم! میشه به منم بگش چجوری میشه منتظر نبود ؟ من همش منتظرم

Anonymous said...

سلام
خوبی؟
می دونی اگه وزن خاطرات از وزن بودن هر کس کم بشه چی می مونه؟
میشه صفر
اونوقته که آدم بود و نبودش فرقی نداره

وحید