March 31, 2006
March 28, 2006
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد...... شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
.......
بر خلاف عسل که سیاسی نیست ,من ( کاوه) از سیاست خیلی خوشم می آد و اینو اکثر دوستانم هم می دونن به دنبال صحبتی که عسل تو کامنت واسه دوستانمون نوشته بود , می خواستم منم به نوبه خودم نظرم رو بگم:
مشکل من و شما این نیست که گنجی عضو سازمان اطلاعات بوده یا نه ,
مشکل اینه که اصولا مردم ایران می دونند که چه "نمی خواهند" , اما نمی دونند که چه "می خواهند"!؟.
پوپر می گه : "روشنفکر وظیفه اش کاهش آلام انسانی است " و من به شخصه برای هر کسی که در این راه جانفرسا قدم بردارد , احترام عمیق قايلم .
من هم از آزادی گنجی خوشحالم , که اندیشه را ولو مخالف نباید به بند کشید. آیا ساده تر از این دلیلی هست؟!
سهل است لیست اشتباهات مصدق را در اینجا ردیف کردن , یا از اشتباهات حزب توده بیانیه سر دادن ...
محکومیت همۀ آنها ساده است
سیاست به شدت بسترتاریخی و اجتماعی پویایی دارد و نیاز به منابع مستدل و مستند
اما قبل از هر چیز بیاموزیم همدیگر را بشنویم و تحمل کنیم . بیایید به اندیشه مجال دهیم و ازهم بیاموزیم .
قضاوت همیشه کار ساده ای نیست .
فراموش نکنیم که آگاهی سر آغاز آزادیست (سیمون دوبوار)؟
به راهی نو و رطلی گران بیندیشیم
March 27, 2006
...
پست قبلی و کامنت های اون باعث شد کلی به معلومات سیاسی من اضافه بشه که اونو اول مدیون کامنت هاشین عزیز هستم !. شاید لازم باشه یه توضیح کوچولو اینجا من اضافه کنم در مورد نحوه بیان هاشین,از اونجا که هاشین عزیز از بهترین دوستای من حساب می شه , باید بگم بعد از 10 سال دوستی زبون همو خوب می فهمیم و برای همین علی رغم میلش کامنتش رو پاک نمی کنم.
نکته دیگه ای که می خواستم اینجا بهش اشاره کنم اینکه لااقل تو وبلاگ من همه می تونن هر نظری که دارن بگن . حتی اگر حرفی زده بشه که من با اون 100% مخالف باشم .خوب قرار نیست که هممون مثل هم فکر کنیم قرار هم نیست همدیگر رو متقاعد کنیم و خلاصه هر کسی خواست می تونه نظرش رو بیان کنه , حتی با اسم "نا شناس" ,هر چند که من دوست نداشته باشم.
درآخر باید بگم هاشین عزیز ایمیلی درهمین باره برای من زده ( در جواب کامنت نا شناس)که اگر خواستین , بگین تا میل کنم
نمی خوام دنباله این موضوع رو بگیرم و از همه ممنونم واسه وقتی که گذاشتن . فقط یه نکته در آخر کلام بگم راجع به دومین مورد صحبت ناشناس محترم , راجع به قابلیت تغییر" مثبت"همه آدمها با گذشت زمان!! .راستش من این حرفو قبول ندارم . بنظر من اتفاقا درصد خیلی خیلی کمی از آدمها این قابلیت رو دارن که با گذشت زمان عوض بشن(البته در جهت مثبت)!.
پ.ن. راستی دقت کردین توی دو تا پست پایین تر که من سال نو رو به همه تبریک گفتم , کسی در جواب کامنتی نگذاشت , اونوقت پست زیری ...!؟
نکته دیگه ای که می خواستم اینجا بهش اشاره کنم اینکه لااقل تو وبلاگ من همه می تونن هر نظری که دارن بگن . حتی اگر حرفی زده بشه که من با اون 100% مخالف باشم .خوب قرار نیست که هممون مثل هم فکر کنیم قرار هم نیست همدیگر رو متقاعد کنیم و خلاصه هر کسی خواست می تونه نظرش رو بیان کنه , حتی با اسم "نا شناس" ,هر چند که من دوست نداشته باشم.
درآخر باید بگم هاشین عزیز ایمیلی درهمین باره برای من زده ( در جواب کامنت نا شناس)که اگر خواستین , بگین تا میل کنم
نمی خوام دنباله این موضوع رو بگیرم و از همه ممنونم واسه وقتی که گذاشتن . فقط یه نکته در آخر کلام بگم راجع به دومین مورد صحبت ناشناس محترم , راجع به قابلیت تغییر" مثبت"همه آدمها با گذشت زمان!! .راستش من این حرفو قبول ندارم . بنظر من اتفاقا درصد خیلی خیلی کمی از آدمها این قابلیت رو دارن که با گذشت زمان عوض بشن(البته در جهت مثبت)!.
پ.ن. راستی دقت کردین توی دو تا پست پایین تر که من سال نو رو به همه تبریک گفتم , کسی در جواب کامنتی نگذاشت , اونوقت پست زیری ...!؟
March 23, 2006
...
اما اونقدرتو کشورمون ظلم و حق کشی می شه که نمی شه ساکت بود
با اینکه دلم نمی خواد اینجا رو سیاسی کنم اما دلم نیومد که ازآزادی
"اکبر گنجی" هیچی نگم و خوشحالیم رو ابراز نکنم
کاش تو این ایام عیدی به بقیه زندانی ها هم لااقل مرخصی می دادن!
الان 1 سال می شه که "مجتبی سمیعی نژاد" بی هیچ مرخصی ای در زندان بسر می بره ,
اونم به چه جرم مسخره ای؟!؟!؟
تو اون خراب شده آدم هم کشته باشی , اینقدر آزارواذیت نمی شی وتازه درنهایت اگر آشنا داشته باشی مشمول عفو رهبری هم می شی ... بگذریم
خوشحالم که اکبر گنجی آزاد شد
( البته بعد از 6 سال! ) هرچند که عکساشو که می بینم دلم کباب میشه, هم واسه خودش ,هم خانومش...؟
با اینکه دلم نمی خواد اینجا رو سیاسی کنم اما دلم نیومد که ازآزادی
"اکبر گنجی" هیچی نگم و خوشحالیم رو ابراز نکنم
کاش تو این ایام عیدی به بقیه زندانی ها هم لااقل مرخصی می دادن!
الان 1 سال می شه که "مجتبی سمیعی نژاد" بی هیچ مرخصی ای در زندان بسر می بره ,
اونم به چه جرم مسخره ای؟!؟!؟
تو اون خراب شده آدم هم کشته باشی , اینقدر آزارواذیت نمی شی وتازه درنهایت اگر آشنا داشته باشی مشمول عفو رهبری هم می شی ... بگذریم
خوشحالم که اکبر گنجی آزاد شد
( البته بعد از 6 سال! ) هرچند که عکساشو که می بینم دلم کباب میشه, هم واسه خودش ,هم خانومش...؟
March 20, 2006
...
.این روزا آدم با حس خیلی متفاوت و خوبی سراغ اینترنت و میل باکس اش می ره
پر ازتبریک سال جدید و کارتهای قشنگ نوروزی و لمس حس شادی
این روزا حتی دریافت یک جمله از یه دوست دور یه خاطره وحتی یه رابطه رو زنده می کنه
...
دیروز صبح زود اومدم پای اینترنت که واسه دوستام کارت تبریک اینترنتی بفرستم که بعد از کلی گشتن و کارت انتخاب کردم و 1 ساعت کپی, پیست کردن حدود 60 تا ایمیل آخر ِسر کار نکرد ودر نهایت خستگی و دلخوری مجبور شدم به یه ایمیل ساده و نوشتن چند خط اکتفا کنم , بقول کاوه که سعی می کرد آرومم کنه :" نیت مهمه ;مگه همه چی باید پِرفکت بشه"!؟
پر ازتبریک سال جدید و کارتهای قشنگ نوروزی و لمس حس شادی
این روزا حتی دریافت یک جمله از یه دوست دور یه خاطره وحتی یه رابطه رو زنده می کنه
...
دیروز صبح زود اومدم پای اینترنت که واسه دوستام کارت تبریک اینترنتی بفرستم که بعد از کلی گشتن و کارت انتخاب کردم و 1 ساعت کپی, پیست کردن حدود 60 تا ایمیل آخر ِسر کار نکرد ودر نهایت خستگی و دلخوری مجبور شدم به یه ایمیل ساده و نوشتن چند خط اکتفا کنم , بقول کاوه که سعی می کرد آرومم کنه :" نیت مهمه ;مگه همه چی باید پِرفکت بشه"!؟
March 19, 2006
عید که آمد
فکری برای آسمان توخواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخراسفند
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم
و گلدانی
کنارماهت بگذارم
زندگی که همیشه اینجور پیچ و تاب نخواهد داشت
بایستی کنار پنجره
با درخت و باغچه صحبت کنی
پنهان نمی کنم که پیش از این سطرها
"دوستت دارم" را
می خواستم بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهارکه آمد
فکری برای آسمان تو و "سطرهای پنهانی " خودم خواهم کرد
این سومین بهاریه که من و عسل اینجا در کانادا جشن می گیریم
یک سال گذشت با کلی خاطرات و تجربیات خوب و گاهی سخت
آمدن بهار و عید رو به همه شما عزیزانی که اینجا سراغ ما می آئید تبریک می گویم
امیوارم سال جدید سال آرزوهای قشنگ شما باشد
فکری برای آسمان توخواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخراسفند
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم
و گلدانی
کنارماهت بگذارم
زندگی که همیشه اینجور پیچ و تاب نخواهد داشت
بایستی کنار پنجره
با درخت و باغچه صحبت کنی
پنهان نمی کنم که پیش از این سطرها
"دوستت دارم" را
می خواستم بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهارکه آمد
فکری برای آسمان تو و "سطرهای پنهانی " خودم خواهم کرد
این سومین بهاریه که من و عسل اینجا در کانادا جشن می گیریم
یک سال گذشت با کلی خاطرات و تجربیات خوب و گاهی سخت
آمدن بهار و عید رو به همه شما عزیزانی که اینجا سراغ ما می آئید تبریک می گویم
امیوارم سال جدید سال آرزوهای قشنگ شما باشد
March 17, 2006
March 16, 2006
چهارشنبه سوری
حتما می تونین حدس بزنین کدوم عکس مال تهرونه.
دیشب اینجا که جمعیت خیلی زیادی اومده بود در حدی که باور نمی کردی اینجا اینهمه ایرانی زندگی کنه !
اینکه همه فارسی حرف می زدند حس خوبی به آدم می داد.
من وقت نکردم عکس درست حسابیی از مراسم اینجا بگیرم ,مدتها بود اینجوری یه دل سیر نرقصیده بودم .
اونایی که بودن که هیچ , اونایی هم که نبودن جاشون خیلی خالی بود.؟
March 08, 2006
March 07, 2006
ساده است ستایش گلی
چیدن
و از یاد بردن که آبش باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمی شناسمش.؟
ساده اسن لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنینم
ساده است که چگونه می زییم
باری
زیستن ساده است
و پیچیده نیز هم.؟
..................................مارگوت بیکل
چیدن
و از یاد بردن که آبش باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمی شناسمش.؟
ساده اسن لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنینم
ساده است که چگونه می زییم
باری
زیستن ساده است
و پیچیده نیز هم.؟
..................................مارگوت بیکل
March 06, 2006
در آستانه
...
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تر بود
کاوه ......................................
March 03, 2006
اینو فقط به خاطر پرشین عزیز می نویسم
غروب سه شنبه , زمستان بود , هفتم دی
تو پرستوی خیسی را در آستین خود به خانه آوردی!؟
گفتم :انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
و صبح روز بعد چیزی شبیه یک پرنده عاشق
هم از بام خانه شما به جانب دریا بر خاست!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
تو پدر سوخته پریشان, تو...!؟
عامل اعتماد آینه به آوای فانوسکی بر ایوان شب بودی
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
حوالی یک تغزل تاریک یا شاید کنار حوض همسایه
برای آن ماهی سرخ
از کرانه دریا ترانه می خواندی؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
تو از گمان گلدانی خشک
خبر به باغچه باران بردی!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
برای پیله خردی ترانه از شکفتن فردا سروده ای
تازه ترا در آینه به پچپچه دریا و دریچه دیده اند!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:بس است!؟
گمان نمی کنی که در انکار عشق
تو صاحب نوعی سکوت مقدسی؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
بنویس!؟
بنویس که تقدیر نانوشته خویش را انکار نمی کنم!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
تو پرستوی خیسی را در آستین خود به خانه آوردی!؟
گفتم :انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
و صبح روز بعد چیزی شبیه یک پرنده عاشق
هم از بام خانه شما به جانب دریا بر خاست!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
تو پدر سوخته پریشان, تو...!؟
عامل اعتماد آینه به آوای فانوسکی بر ایوان شب بودی
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
حوالی یک تغزل تاریک یا شاید کنار حوض همسایه
برای آن ماهی سرخ
از کرانه دریا ترانه می خواندی؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
تو از گمان گلدانی خشک
خبر به باغچه باران بردی!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
برای پیله خردی ترانه از شکفتن فردا سروده ای
تازه ترا در آینه به پچپچه دریا و دریچه دیده اند!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:بس است!؟
گمان نمی کنی که در انکار عشق
تو صاحب نوعی سکوت مقدسی؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
گفتند:؟
بنویس!؟
بنویس که تقدیر نانوشته خویش را انکار نمی کنم!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟
...
آدما به طبیعت که می رسن دوست دارن کشفش کنن و جلوتر می رن, اما به یه آدم دیگه که می رسن می خوان کشف بشن , پس وایمیستن
March 01, 2006
اين وقت شب
چهار و چند دقيقه ي بامداد است وهنوز
تمام هر چه هست
از براي شفاي تحمل و خستگي خواب است
ومن
كه از احتمال يك علاقه ي پنهان خوابم نمي برد
تنها پرنده اي كه سحرخيز تر از اذان باد و
عطر شبنم است مي فهمد
شب زنده دار درمان نديده اي چون من
از چه خيال يكي لحظه ي خواب شكسته اش
در چشم خسته نيست
كاش كسي مي آمد
كسي مي آمد از او مي پرسيدم
كدام كلمه , چراغ اين كوچه خواهد شد
كدام ترانه , شادماني آدمي
كدام اشاره , شفاي من ؟
حالا برو بخواب
ثانيه ها فرمان بر بي پرسش مرگ اند
ساعت چهار وچند دقيقه ي بامداد است هنوز
چهار و چند دقيقه ي بامداد است وهنوز
تمام هر چه هست
از براي شفاي تحمل و خستگي خواب است
ومن
كه از احتمال يك علاقه ي پنهان خوابم نمي برد
تنها پرنده اي كه سحرخيز تر از اذان باد و
عطر شبنم است مي فهمد
شب زنده دار درمان نديده اي چون من
از چه خيال يكي لحظه ي خواب شكسته اش
در چشم خسته نيست
كاش كسي مي آمد
كسي مي آمد از او مي پرسيدم
كدام كلمه , چراغ اين كوچه خواهد شد
كدام ترانه , شادماني آدمي
كدام اشاره , شفاي من ؟
حالا برو بخواب
ثانيه ها فرمان بر بي پرسش مرگ اند
ساعت چهار وچند دقيقه ي بامداد است هنوز
Subscribe to:
Posts (Atom)