March 03, 2006

اینو فقط به خاطر پرشین عزیز می نویسم

گفتند:؟
غروب سه شنبه , زمستان بود , هفتم دی
تو پرستوی خیسی را در آستین خود به خانه آوردی!؟
گفتم :انکار نمی کنم.؟

گفتند:؟
و صبح روز بعد چیزی شبیه یک پرنده عاشق

هم از بام خانه شما به جانب دریا بر خاست!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟

گفتند:؟

تو پدر سوخته پریشان, تو...!؟
عامل اعتماد آینه به آوای فانوسکی بر ایوان شب بودی
گفتم : انکار نمی کنم.؟

گفتند:؟

حوالی یک تغزل تاریک یا شاید کنار حوض همسایه
برای آن ماهی سرخ
از کرانه دریا ترانه می خواندی؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟

گفتند:؟

تو از گمان گلدانی خشک
خبر به باغچه باران بردی!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟

گفتند:؟

برای پیله خردی ترانه از شکفتن فردا سروده ای
تازه ترا در آینه به پچپچه دریا و دریچه دیده اند!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟

گفتند:بس است!؟
گمان نمی کنی که در انکار عشق
تو صاحب نوعی سکوت مقدسی؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟

گفتند:؟
بنویس!؟
بنویس که تقدیر نانوشته خویش را انکار نمی کنم!؟
گفتم : انکار نمی کنم.؟

1 comment:

پرشین said...

چرا به ياد نمی‌آورم؟
دری به جانب دريا، پنجره‌ای رو به روح جهان. مگر آن فانوس را زير پياله‌ی شب، به خانه بازآورند،
ورنه به رويایِ آسمان
هيچ دختری از اندوه ديرسال من،‌ باردار نخواهد شد

ممنون ... خیلی چسبید ... این شعرشو خیلی وقت بود نخونده بودم