May 07, 2006



بگو بگو ، که چکارت کنم ، بگو
..........................................................................
.............................................. بیا بیا ، که نگارت شوم ، بیا

هر وقت به آهنگ سنتی گوش می کنم یاد اون روزا میفتم که سه تار می زدم ؛
چقدر
دوره اون روزا ...!؟
وقتی می خواستیم بیام کانادا، سه تارم جزء اولین موارد لیستم بود ؛
خیلی وقتها هم دلم می خواست دوباره شروعش کنم اما چون مطمتن نبودم که ادامه می دم ، واسه همین حس می کردم نباید با یه حس موقت
طرفش برم ،اونجوری بهش بی احترامی کردم؛
چه می دونم ؛ یه حسه دیگه ، یا شایدم یه مرضه ؛ازاونایی که من بهش مبتلا هستم ...

5 comments:

Anonymous said...

ميشه دوباره اون روزا رو زنده كرد

Anonymous said...

سلام
خوبی؟
می دونی اگه وزن خاطرات از وزن بودن هر کس کم بشه چی می مونه؟
میشه صفر
اونوقته که آدم بود و نبودش فرقی نداره

وحید

Anonymous said...

خط اولو که خوندم گفتم باز عصبانیی ولی خط بعدو خوندم خیالم راحت شد!!در ضمن نکته ای که وحید گفته معرکه است

Anonymous said...

خيلي جالبه، چند وقتي بود كه اين سوال تو ذهنم پرسه مي‌زد كه اگه خاطرات يه آدم رو بريزن توي ذهن خالي يه آدم ديگه، اونوقت فرق اين دو آدم چي‌خواهد بود؟
راستش من فكر نمي‌كنم هيچ فرقي با هم نداشته باشن!

Anonymous said...

بود که قرعه دولت به نام من افتد
...
شکن شکن
...