December 28, 2005

سفرنامه باران



آخرين برگ سفرنامه ي باران اين است
كه زمين چركين است

نوشتن


کیست آن که به پیش می‌راند قلمی را که بر کاغذ می‌گذارم در لحظه‌ی تنهایی؟ برای که می‌نویسد آن که به خاطر من قلم بر کاغذ می‌گذارد؟ این کرانه که پدید آمده از لب‌ها، از رویاها، از تپه‌یی خاموش، از گردابی، از شانه‌یی که بر آن سر می‌گذارم و جهان را جاودانه به فراموشی می‌سپارم.

کسی در اندرونم می‌نویسد، دستم را به حرکت درمی‌آورد سخنی می‌شنود، درنگ می‌کند، کسی که میان کوهستان سر سبز و دریای فیروزه‌گون گرفتار آمده است.او با اشتیاقی سرد به آن‌چه من بر کاغذ می‌آورم می‌اندیشد.در این آتش داد همه چیزی می‌سوزد با این همه اما، این داورخود قربانی است و با محکوم کردن من خود را محکوم می‌کند.
به همه کس می‌نویسد هیچ کس را فرا نمی‌خواند برای خود می‌نویسد خود را به فراموشی می‌سپارد و چون نوشتن به پایان رسد دیگر بار به هیات من درمی‌آید.

December 19, 2005

جهنم خدا



خوب عسل اینقدر صفحات این وبلاگ رو با نوشته ها و عکس های قشنگش به رنگ و روی زندگی آراسته که اگر اصرار خودش به نوشتن مطلب در این جا نبود از اینکار می گذشتم.و اشاره ای به سقوط هواپیما نمی کردم. بگذریم داشتم فکر می کردم خدا برای مدیریت جهنمش لازم نیست از ازرائیل و دیگر فرشته ها کمک بگیره.روی همین زمین خودمون هستند کسانی که هم کار خدا رو آسونتر کردند هم به جایی رسیدند که جای اون هم تصمیم می گیرند آدرسش هم همونجایی که هوای آلودش چند وقتیه بچه ها رو از مدرسه رفتن باز داشته و خبر نگاراش رو با هواپیمای جنگی کوبید زمین و اسمش رو گذاشت: شهادت! همونجایی که انسان ها رو به جرم بیان افکار و عقایدشون در زندان به بند کشیدند و ....؟
ویرانی و جنگ ,آلودگی ,خشونت ,حجم بالای مهاجرت و و و اینها همه میراث این حکومت ویرانگر و ضد انسانیست
و خدایا چگونه است که این همه را به نام دین انجام می دهند؟!؟
بقول فریدون مشیری :عجب صبری خدا دارد....؟

محکومیت ایران در مجمع عمومی سازمان ملل

به خاطر نقص خشن حقوق بشر محکوم کرد...
برای حکومتی که "پور محمدی", آدمکش زندانیان سیاسی سال 67 وزیر کشورش باشد! جایی که زمانی دکتر فاطمی (وزیر کابینه مصدق) با افتخار عهده دار این سمت بود, جز این انتظار نمی رفت ...!
اصل خبر روی عنوان بالا لینک شده؟

December 13, 2005

ممنون از سبا ولدخان


مؤسسه بهداشت وابسته به شرکت آمريکايی جنرال الکتريک
( GE Healthcare)
و انجمن آمريکايی پيشرفت علم
(AAAS)
، سبا ولدخان، زن ايرانی مقيم آمريکا را به عنوان برنده جايزه "دانشمند جوان" برگزيده اند

اگر خواستین کل مقاله رو بخونین رو عنوان بالا کلیک کنین

December 08, 2005

سکوت




نه من سراغ شعر می روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
...
پس اگر این سکوت
تکوین خوانا ترین ترانه من است
تنها مرا زمزمه کن
ای ساده,ای صبور!؟

چقدر پشت دلم خالیست

پیشنهاد می کنم حتما این شعر رو تو وبلاگ هاشین بخونین .
حرف بیشتری واسه گفتن ندارم چون همه رو خودش زده
...

November 30, 2005

اینم از هاشین عزیز



ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی
همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب بر نیاید به بهانه گدایی
...
به کدام مذهبست این، به کدام ملتست این
که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دِیر می زدم من که یکی ز در درآمد
که بیا بیا عِراقی، تو هم از آن مایی

برای کاوه عزیزم از حمید مصدق


شبي آرام چون دريا بي جنبش
سكون ساكت سنگين سرد شب
مرا در قعر اين گرداب بي پاياب مي گيرد
دو چشم خسته ام را خواب مي گيرد
ميان خواب و بيداري
سمند خاطراتم پاي مي كوبد
به سوي روزگاركودكي
دوران شور و شادمانيها
خوشا آن روزگار كامرانيها
به چشمم نقش مي بندد
زماني دور همچون هاله ابهام ناپيدا
در آن رويا
به چشم خويش ديدم كودكي آسوده در بستر
منم آن كودك آرام
تهي دل از غم ايام
ز مهر افكنده سايه بر سر من مام
در آن دوران
نه دل پر كين
نه من غمگين
نه شهر اين گونه دشمنكام

و مادر در دل شبها
برايم داستان مي گفت
برايم داستان از روزگار باستان مي گفت
و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خواب آلود در پيكار
نگه بيدار و گوش جان بر آن گفتار
در آن شب مادر من
داستان كاوه را مي گفت
در آن شب
داستان كاوه آن آهنگر آزاده را مي گفت

November 26, 2005


شکر لله که در میکده باز است هنوز
دل رندان جهان محرم راز است هنوز

داد بر باد فنا آتش می هستی ما
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز

نکند ذوق جنون باده پرستی را منع
دل دیوانه بر این شیوه مجاز است هنوز

ساقیا باده بده یار بود بر سر ناز
زانکه در مستی ما حال نیاز است هنوز

مطرب مجلس ما گرچه زخود بی خبراست
گوش دل در گرو نغمه ساز است هنوز

نور بخش از دل خم نغمه تکبیر شنید
شیخ می گفت کجا وقت نماز است هنوز!؟

November 25, 2005


حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد
ور نه با تو حرف می زدم
من هنوز زنده ام
آفتاب پشت ابر مانده ام
من در این سکوت بارها برایتان
شعر گفته ام , شعر خوانده ام

من خیال نیستم
هستم و هنوز
معتقد به وازه زوال نیستم
حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد
ور نه لال نیستم

November 23, 2005

سیاوش کسرائی


دریا تری ز دریا ,تا می کنی خروش
ای کوه تر ز کوه
.......چرا اینچنین خموش!؟
در دل هزار غم اگرت می کند پریش
مهراس!
.......زنده باش!

..................مگردان عنان خویش

بیرون شو از ملال و برون آی از سکون


خورشید اتفاق بر آینده تر برآی

اسب سپید بال
.............شتابنده تر بکوب
شط امید ها
..........خروشنده تر بجوش


بر خیز ای خروش!

بخروش ای سروش!
. . تا مد روزهای پر از نور و آفتاب
...........................................پیوسته تر بکوش

November 22, 2005

هیچ چیز مهم نیست جز ...

هیچ چیز مهم نیست
هیچ چیز جز گلی که بعد از پایان دنیا چیده شده
جز رز سرخی که در دستهای قشنگ تو گذاشته شده
هیچ چیز جز یک کلام عاشقانه
یک اندیشه و حرفی صادقانه اهدا شده در سکوت
هیچ چیز مهم نیست جز
...

November 11, 2005

اینم نقل قول یه هم قطار



به این فکر می کردم که نوشتن بوالعجب کاریست!؟
چنان باید نگاشت که آنکه تو را نمی شناسد
از نوشتارت بهره ای جوید

و آنکه تو را می شناسد
جز بر آنچه تو خواهی ,آگاه نشود
و زین میان,

رندانه حرف خاص نهان کنی در لفافه کلمات
تا تنها دلبرت را بر آن معنی وقوف آید


امشب از اون شبهاییه که بی خوابم و در نتیجه می تونم یه کم وراجی کنم.ا


امروز داشتم فکر می کردم اگر می دونستم دوستان اینقدر تحویلم می گیرند یکم زود تر به غرزدن می افتادم!!؟؟

طی هفته گذشته تقریبا با همه دوستام یک دل سیر حرف زدم
حالا یا تلفنی ( که دستشون درد نکنه از این راه دور) یا ایمیل
مفصل یا چت !؟
در کل خیلی آموزنده هم بود
خوب دیگه تا اطلاع ثانوی از" غر" خبری نیست. قول می دم


November 10, 2005

بقول انوش ترشحات مغزی

کمی مشکل است که انسان از انگلستان به امریکا و از آنجا به چین و هند سفر کند و با اینهمه عقاید و فلسفه او تغییر نکند. دنیا بزرگتر از آن است که تحت فرمولهای ما در آید و سنگینتر و پهناور تر از آن است که به میل و دلخواه ما بگردد .با وجود اینهمه دلهای مختلف و امیال گوناگون ...ا

اینو من نمی گم ,"برتراند راسل "می گه

November 05, 2005

این شعررو هم وحید عزیز برام فرستاده.این اثرهم از "گویا" است


سیماب وار به دور زمان نچرخ

ایستاده ، وانگر

که چه سان ایستاده اند، مردان روزگار در پیش و پشت ما

تنها زمانه نامرد غدار خو پسند، نتوانست بشکند سد میان ما

گر تو زنی دست دوست بر دست خالی چاک چاک من

دیروز رفته به اعماق روزگار

فردا نیست ز پیش آشکار

امروز مانده است

امروز را غنیمت شمار ,ای یار بی قرار

November 04, 2005

مرسی از ریحانه جان






جانا ترا که گفت که حال ما مپرس
بیگانه گرد و قصه هیچ آشنا مپرس

خواهی روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس
قصه ز باد هوا مپرس

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خود خو کن و نام دوا مپرس


ما قصه سکندر و دارا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس



November 03, 2005

... گفتم که پاکش می کنم

November 01, 2005

ترسیدم. فکر کردم هر چی نوشتم پرید!!!؟
آخه یهو قاط زد!!؟

می دونی امروز به چی فکر می کردم؟

راستشو بخوای هیچ عجله ای واسه بزرگ شدن و بزرگونه دیدین و بزرگونه حرف زدن و نوشتن و خلاصه هیچی رو ... ندارم
اینجوریم دیگه
راستشو بخوای همش فکر می کنم مگه چند دفعه زندگی می کنم ؟!
تازه قسمتای خوبش رفته

بقیش فرصتیه که باقی مونده
بد می گم!؟

October 31, 2005



تماشايـي تريـن تصويـر دنيـا مـي شوي گاهــــــــي
دلم مي پاشد از هم بس که زيبا مي شوي گاهي

حضـور گـاه گـاهتبازي خورشــيد با ابــــــــــر است
که پنهان مي شوي گاهي و پيدا مي شويگاهي

به ما تا مي رسي کج مي کنــي يک باره راهـت را
ز ناچاريست گر هم صحبت مامي شوي گاهـــــي

دلـت پاک اسـت امـا با تمـام سادگـــــي هــــــــايت
بهقصـد عـاشـق آزاري معمـا مـي شوي گاهــــــي

تـو را از سرخـي سـيب غزلـهايــم گريـــــزي نيست
تو هم مانند حــــوا زود اغــــــوا مي شوي گاهــــي

October 24, 2005

آن روزها رفتند


آن روز های خوب
آن روزهای سالم سر شار
آن آسمانهای پر از پولک
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با
زیبایی رگهای آبی رنگ
آن روزها رفتند
ما عشقمان را در غبار کوچه
می خواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های
معصومانه میبردیم
و به درخت قرض می دادیم

آن روزها رفتند

October 13, 2005

دلتنگی

اینو دیدین!؟
فوق العاده است
با اجازه پرشین و هانیه عزیز لینک دادم اینجا.
واقعا شده دلتون واسه خودتون تنگ بشه!؟!؟!؟
من که آره. اما وقتی به کاوه گفتم , اول یکم چپ چپ نگاهم کرد!؟ بعد که یک ساعت مخش رو خوردم, سرش رو تکون داد و گفت:
" می فهمم ".!؟
یعنی باور کنم؟!؟!؟

....

October 12, 2005

اینم از سمیرای عزیزم:


نگاه کن به این انزوا نخند نرو
ما را به بر نگاهت نبند, نرو
نگو چشمهای تو بی اعتناست نگو

ببین که ناز تو را می خرند نرو
آهای عزیز آن غصه ها که می گفتی
شبی همیشه از دل ما می روند نرو
نخواه بی تو بمانم شب بدون ستاره
دل ما را به دل جاده ها نبند نرو
و من به خانه نخواهم رفت خانه بدون چراغ
تو را به جان عزیزت دلپسند ,نرو
کسی نگفت تو خوبی , نباش , باور کن
کسی نخواست بخندی. نخند ,نرو
تو را ندیده پسندیدیم بهانه نگیر
نگو به من که به من دل نبند ,نرو

راست می گفت بابک :از دل برود هر آنکه از دیده برفت


امروز حسابی مریضم وگلو درد و تب و خلاصه افتادم تو خونه و از پنجره آسمون ابری رو نگاه می کنم . میتونی حس کنی چقدر دلم گرفته ....پس دلخور نشو از درد دلم که قرار بود تو اون رودخونه مهربون من باشی ,که هر چی بهش می گم, تو دلش نگه نمی داره و جاریه و پاک پاک . دیشب با حمید صحبت از دوست بود .... یه جورایی با حرفاش موافقم یه جورایی هم مخالف . موافقم که می گه اینجا آدم به سختی یه دوست واقعی پیدا می کنه.اما مخالفم که می گه هیچ دوستیی دوستی های قدیم نمی شه , بی خود مخالفت نکن .من اینو تو این چند وقت ,خوب تجربه کردم...نمی خوام حالا با این جمله هر چی رابطه و دوست و دوستیه زیر سوال ببرم اما واقعیتیه که دیر یا زود برای تویی که دوری اتفاق می افته.آره همه این جوری نیستند .
هنوز ماهی یک دفعه مهدی مهربون برام میل می زنه.
2 ماه یک دفعه وحید پیغام
می گذاره.
3 ماه یک دفعه حمید می پرسه "کجایین؟؟؟"
6 ماه یک دفعه علی می گه "خبری ازتون نیست!؟"
و....
حالا دیدی حق با آقا روباهه است .!؟ اهلی شدن یک چیزیه که پاک فراموش شده.

آره راست مگی . یکی هم می شه سمیرای مهربون که مرتب برام میل می زنه و شاهین عزیز که همون سالی یک دفعه که برامون می نویسه کافیه.اما الان هنوز 2 سال نشده!؟!؟؟!
5 سال دیگه !!! 10 سال دیگه !!!!قراره این دوستی ها بشن فقط یه مشت خاطره؟!؟!؟!؟!؟ .ما عوض شدیم یا تن به این فاصله دادیم؟!؟!؟نمی دونم .اما شاید اگر دکانی بود که "دوست" معامله می کرد ... باشه. بسه دیگه... گفتم که درددله . بقول پرشین قرار هم نیست سانسور بشه اما باور کن تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کردی مسئولی. تو مسئول گلتی...!؟

October 06, 2005

UBC

دیروز رفتم
" UBC"
تا هم یه سری به دوستان بزنم هم به لطف علی کتابی امانت بگیرم
اول با هاجر رفتیم سر کلاسشون "تحلیل سازه ها" یه کلاس حدودا 100 نفری با یه استاد نروزی الاصل مهربون!؟(درست نقطه مقابل استاد خودمون" مهندس بدیعی ")!؟ بعد کمی تو دانشگاه دور زدیم و علی لطف کرد و جاهای مختلف رو نشونم داد و بعد هم به لطف حمید دکتر رفتیم
"Tea Party "
که تقریبا همه رو اونجا دیدم
همینجا هم از همه دوستان ممنون بخصوص علی و هاجر و حمید دکتر
دانشگاشون خیلی با مال ما فرق داشت . نمیتونم بگم یاد خواجه نصیر افتادم! هم ,خیلی خیلی بزرگتر, هم خیلی مجهزتر!!؟
اما همون حال و هوا بود. با اینکه اصلا حوصله اضطراب امتحانات ودرس خوندن و خلاصه این حرفا رو ندارم اما خیلی دودل شدم.... !!؟
یاد اون روزا به خیر, که چه بی دغدغه و چه آسوده از این دنیای فانی گذشت
....

September 30, 2005



ممنون آزاده جون
از تشویقت

صحبت پایان روز

اصولا آدم سیاسی نیستم
اما دنبال کردن اخبار رو دوست دارم البته نه در حد سیری ناپذیر کاوه و آرش !!!؟؟
هر از گاهی هم وبلاگهای دیگران رو می خونم از جمله آقای مهاجرانی و ابراهیم نبوی
با اینکه دو دیدگاه و قلم کاملا متفاوت دارند اما مطالب هر دوشون
برام خیلی خوندنی و جالبه
شما هم دوست داشتین و وقت کردین یه سر بزنین
منم با حرف " استوارت میل" خیلی موافقم
که گفت:

"ای آزادی چه جنایت‌ها که به نام تو انجام می‌شود"!؟

نظر شما چیه؟!؟


September 27, 2005

شب تند




اين همه بی قراری را با خود اين شب
از کجا آورده است؟

آن سوی پنجره
نبض زمين
زير پوست شب
تند می زند

اين سو
قلب من
قفس سينه را
بر نمی تابد

از تقلای آهنگ و شراب هم
کاری بر نمی آيد

به کنار پنجره می روم
به شب می گويم

بی تابی من از تو
تاريکی تو از من..


از پرشین عزیز


اما نیستی تا اضطراب جهان را در کنار تو در ترانه ای کوچک خلاصه کنم


اما نیستی تا شب تشویش هر شب خویش را در اشتعال گریه ها و گورها روشن کنم


اما نیستی تا در دهان داس برویم و در پریشانی شعله پرپر شوم


اما نیستی .... (خدایا این بغض بی قرار که فرصت نمی دهد) !؟


September 22, 2005

آن‌که مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت
در ِ اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهايي‌‌ي ِ ما را به رخ ما بکشد
تنه‌اي بر در ِ اين خانه‌ي‌ ِ تنها زد و رفت
دل تنگ‌اش سر ِ گل چيدن از اين باغ نداشت
قدمي چند به آهنگ ِ تماشا زد و رفت ...
تبعیدی این زمین غریبم ...
ای دوست ...
وطنم باش ...!

مرسی شهرام جان

September 18, 2005

امان از این فاصله ها

( زیر ایوان خانه ات تکیه زدم به ستونی سیمانی

و یک به یک به باد می دهم ورقهای شعر سپیدم را

تا در گوش شقایقها دلتنگی شان را زمزمه کنند.)

چند وقتیه یه دوست خوب به تعداد دوستای خوبی که داشتم اضافه شده که بقول خودمون خیلی باهاش حال می کنم
حیف که دارن از اینجا می رن
آره ... بازم فاصله.....!؟

یک نفر تنهاست

یک نفر تنهاست

یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست

می شود از چشمهایش نور پاشید

جای من خالیست

جای من در عشق

جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار

جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت

جای من خالیست

می شود از رد باران برگشت

می توان با سادگی آمیخت

می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد

من بهار دیگری را دوست دارم

اشتیاق چشمهایم را تماشا کن

چشمهایم بی تو هرگز نخواهد خندید

با تشکر از یلدای عزیزم که به من اجازه داد شعرش رو اینجا بیارم


September 13, 2005

بردی از یادم ....!؟

بردی از یادم ..... دادی بر بادم ...... با یادت شادم
دل به تو دادم ..... در دام افتادم ...... از غم آزادم
دل به تو دادم ......فتادم به بند

ای گل براشک خونینم بخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
..........

September 12, 2005

آسمون شهرمون


امروز از خواب که بیدار شدم دیدم آسمون عجیب بنظر می رسه
یکم که گذشت مهی یواش یواش سرتاسر آسمون رو پوشوند!؟
بویی هم به مشام می رسید که من نمی خواستم قبول کنم شبیه بوی سوختگیه !!؟؟
اما متاسفانه حدسم درست بود: یکی از مناطق جنگلی آتیش گرفته .اونم نه امروز! چند روز پیش!!!؟
اونقدر وسیع شده که هنوز نتونستن خاموشش کنند.
حیف از اونهمه زیبایی که داره الان می سوزه.
کاش می شد کاری کرد.....!؟
(خودمونیم: تازه یه ذره شده شبیه آسمون تهرون خودمون! یادش به خیر... تازه از اینم بدتر بود ....)!؟


September 08, 2005

اینم عنوان نداره


تصمیم گرفتم هر از گاهی چند کلامی بنویسم واسه دل خودم
هر وقت اومد. خودش اومد...؟
امروز بعد از مدتها رفتم سراغ حافظ :

باز آی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم

دورم به صورت از در دولت سرای دوست
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم

.....
یاد اون قدیما به خیر که حافظ از دستم نمی افتاد



August 24, 2005

عنوان نداره...

بالاخره امشب کلید خونمون رو می گیریم. بالاخره گشتن تموم شد.2-3 ماه طول کشی. حسابی گرفتارمون کرده بود اما تموم شد. هر چند که با لیست بلند و بالای من حالا حالا ها کار داریم ...!؟ این چند وقت نشد که چیزی بنویسم حقیقتش هم وقت نمی کردم .راحت نیستم اینجا هر چیزی بنویسم اگرم قرار باشه سانسور کنم چه فایده...!؟

July 26, 2005

سلامی دوباره به آفتاب...!؟

آره می دونم خیلی وقته که اینجا نیومدم
علتش رو که می تونین حدس بزنین : زندگی ...!!!؟
این چند وقت حتی نرسیدم با خودم خلوت کنم یا چند خط تو دفتر خاطراتم بنویسم
از دوستای ایرانم هم بی خبر موندم!!؟ فقط می دونم هانیه و پرشین رفتن استرالیا
تقریبا 1.5 ساله که اینجاییم ... زمان چقدر زود می گذره....!!!؟
اما هنوز به این دوری عادت نکردم!؟
انوش می گه : اینجا خیلی
( کلمه خودش رو می خواستم استفاده کنم)!؟" Boring "
اما خود اون هم حاضر نیست برگرده ایران
هر کدوممون یجوری وصلیم به اونجا....هر کی به یه شکلی...!؟

April 05, 2005

سال خروس

من هر سال یه اسم انتخاب می کنم واسه اون سال البته یه صفت
امسال سال خروسه
واسه همین من اسم امسال رو گذاشتم سال سحر خیزی و حرکت و تیزی
حالا ببینیم امسال چه می کنی عسل خانم
دوستان. آماده حرکت

March 22, 2005

title نداره


سلام
هیچی نمی خوام بگم
اونقدر دلم تنگه که هیچی ندارم بگم
چرا .راستش خیلی دلم می خواد مثل بچه ها راحت هر چی دوست دارم بگم
بگم که خیلی دلم واسه مامانم تنگ شده
خیلی
خیلی خیلی خیلی...
چکار کنم ؟؟؟
تو این چند روز نمی دونم چند دفعه باهاش حرف زدم!؟ اما فایده نداشته
پارسال اوضام خیلی بهتر بود!؟
اینقدر دلتنگ نبودم!؟
میگین چکار کنم ؟؟؟
آره. دارم مثل بچه ها گریه می کنم .مگه عیب داره؟
اصلا عیب هم داشته باشه .
من یه عالمه اشک دارم. یه عالمه دلتنگی دارم
من دلم واسه مامانم تنگ شده
میگین چکار کنم ؟؟.........؟

March 19, 2005

...

سلام به همه دوستای گلم در سرتاسر این کره خاکی
سال نو رو به همه .همه ایرانی های عزیز تبریک می گم.
وبرای همه سالی پر از سعادت و سلامتی وسربلندی و سیادت آرزو می کنم
شاد وپیروز باشین

February 28, 2005

این داستان زندگی ناامن هر روزه مردم ایران است.

امروز یکی از دوستان مقاله ای از ابراهیم نبوی رو برامون فرستاد که واقعا نتونستم ازش صرفنظر کنم و چند پاراگرافی از اون رو اینجا آوردم که حتما شما هم بخونین . هر کس مایل بود می تونه به آدرس زیر بره و کاملش رو بخونه.

- در ایام عزاداری سیدالشهداء مسجد ارگ تهران آتش گرفت و بیش از شصت نفر از مردم در اثر سوختگی کشته شدند و بیش از سیصد نفر مجروح شدند. علت این بود که در سال 2005 میلادی و در کشوری که رهبرانش حاضرند تا پای جنگ پیش بروند تا حق استفاده از فناوری صلح آمیز انرژی هسته ای را داشته باشند، یکی از عزاداران برای گرم کردن خودش در مسجد بخاری نفتی به مسجد می برد، آتش سوزی رخ می دهد و شصت تن کشته و سیصد تن زخمی می شوند.
در اثر بارش دو متر برف بیش از یازده هزار خانه و مدرسه ویران شده است و مردم در خاموشی و بی برقی و قطع آب و عدم امکان رفت و آمد زندگی می کنند. مردم شهرها و روستاهای گیلان با خطر سرما و گرسنگی و تشنگی مواجه اند. خبرها اعلام می کرد که سازمان اداری و دولتی در اثر برف تعطیل شده است و سیستم دولت دچار فلج شده است.
- تا کنون خبر از مرگ بیش از ششصد نفر در زلزله زرند داده شده است.
- یک ماه پیش از این بیش از بیست دانش آموز ابتدائی مدرسه سفیلان در لرستان بخاطر آتش سوزی بخاری نفتی کشته شدند. و چند روز قبل این خبر را خواندیم و شنیدیم که چهارده نفر از مسافران یک اتوبوس مسافربری به دلیل آتش سوزی کشته شدند، علت آتش سوزی استفاده از کپسول گاز در اتوبوس اعلام شد. در کدام ویرانخانه ای و در کدام کشور عقب مانده ای برای گرم کردن اتوبوس در کشوری که هوایش سرد است و اتوبوس را خودش تولید می کند، از کپسول گاز استفاده می کنند؟ در کدام دنیای عقب مانده ای ممکن است جان مردم بخاطر انفجار کپسول گاز در اتوبوس مسافربری از دست برود؟ بخاری نفتی در مسجدی که حداقل پانصد نفر در آن اجتماع می کنند چه می کند؟ این چه روش استفاده از انرژی در یکی از بزرگترین تولیدکنندگان نفت و گاز دنیاست که بزرگترین افتخار سیاسی و ملی اش ملی کردن نفت است و مهم ترین دلیل اهمیت استراتژیک آن بخاطر عبور بخش اعظم انرژی دنیا از تنگه هرمز است. چطور ممکن است کسی بلد نباشد یک اتوبوس و یک مدرسه و یک مسجد را گرم کند و بلد باشد از انرژی هسته ای استفاده صلح آمیز کند؟ چطور ممکن است آدمهایی که با جان خودشان این همه خطر می کنند خطری برای دیگران نداشته باشند؟....

بنظر شما" چرا یک حادثه می تواند در زندگی ما ایرانیان به سرعت تبدیل به یک فاجعه مرگبار شود و جان عده ای را بگیرد؟" واقعا چرا؟؟

February 23, 2005

عسل بانو :

با تشکر از پرشین عزیز که این شعر رو برامون فرستاد:

سلام !
حال همه ما خوب است ؛
ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور ،
كه مردم به آن شادماني بي سبب مي گويند ؛
با اين همه عمري اگر باقي بود
طوري از كنار زندگي مي گذرم
كه نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و
نه اين دل ناماندگار بي درمان!

تا يادم نرفته است بنويسم :
حوالي خوابهاي ما سال پر باراني بود
مي دانم هميشه حياط آنجا پر از هواي تازه باز نيامدن است
اما تو لااقل ، حتي هر وهله ، گاهي ، هر از گاهي
ببين انعكاس تبسم رؤيا
شبيه شمايل شقايق نيست !
راستي خبرت بدهم
خواب ديده ام خانه اي خريده ام
بي پرده ، بي پنجره ، بي در ، بي ديوار ... هي بخند !
بي پرده بگويمت
چيزي نمانده است ؛ من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيك خواهم گرفت
دارد همين لحظه يك فوج كبوتر سپيد
از فراز كوچه ما مي گذرد
باد بوي نام هاي كسان من مي دهد
يادت مي آيد رفته بودي
خبر از آرامش آسمان بياوري ؟

نه ري را جان
نامه ام بايد كوتاه باشد
ساده باشد
بي حرفي از ابهام و آينه ؛
از نو برايت مي نويسم :
حال همه ما خوب است ؛
اما تو باور مكن !

سيد علي صالحي

February 19, 2005

عسل بانو :

از دوست خوبم سارا خانوم ممنونم و واقعا نمیدونم با کدوم کلمات احساسم رو بیان کنم.
فقط ازش خواهش می کنم که آدرس ایمیلش رو برام چه اینجا چه تو" ارکات " بگذاره که من هم بتونم چند کلامی
باهاش حرف بزنم


شاد و پیروز باشی عزیز

February 12, 2005

باور ساده ما

خوب حالا که نمیشه از سیاست حرف زد ، از این دنیای قشنگ و بیرحم که میشه حرف زد! خوبه که اگر کانادا هم باشی و کتابهای شعر علی صالحی رو هم نداشته باشی به لطف چند تا آدم با ذوق ،که بعضی شعرهاش رو توی اینترنت گذاشتند، میتونی به او گوش کنی که میگه:

دنياي غم انگيز نادرستي داریم
خيلي ها سهم شان را
در اشتباه يك باور ساده از دست داده اند
كه نه دريچه اي چشم به راه و
نه دريايي كه پيش رو

عبور از اين همه هياهو
دشوار است
معلوم نيست اين قهقهه ي كدام كباده كش كور است
كه نمي گذارد حتي باد
هق هق خاموش زنان سرزمين مرا بشنود
حيف كه شاعرم
چقدر دلم براي سردادن يك شعار ساده
لك زده است



January 18, 2005

دوزخ


هر آن كس كه بهشتى نو آفريد، نيروى اين كار را تنها در دوزخ خويش يافته است
(نیچه)


January 15, 2005

مهاجرت

به خاطر سالگرد مهاجرت

آن که سفر میرود سفر نمیرود مگر آن که وطن نیز با او برود
در طول سفرازحفره های ذهن، ذهن در به در
به وطن نگاه میکند.در بازگشت آن نیست. دیگرآن نیست و این تاسف ندارد. چرا که
تو وطن خویشی، مشت خاکی سیم پیچی شده درتنگاتنگ یار و دیار، یاد و یادگار
.گلوله ای به حال فشرده تر و فشرده تر شدن، تا کی؟
تا آن که ناگهان همه چیز به یک چشم به هم زدنی از هم به پاشد. خواه در زمین و خواه در آسمان
در هر جا و درهر زمان ممکن ، تا به چیزی بپیوندی که پس ازآن دیگر وجود ندارد.
( بر گرفته از نوشته دکتر رضا براهنی در شهروند)


January 06, 2005

فردا به امید خدا دارم می رم ایران
راستش یه ذره هیجان دارم
از حالا که به برگشتن فکر می کنم دلم می گیره
تا حالا 100 تا لیست نوشتم واسه اینکه چی بردارم چی بر ندارم!؟
چی ببرم چی بیارم!؟
کجا برم .کیا رو ببینم و خلاصه از این حرفا!؟
فکر نکنم تا مدتی وقت داشته باشم که اینجا چیزی بنویسم

به امید دیدن دوستان
فعلا خدا نگهدار

دوستان لطفا هوای کاوه من رو داشته باشین.ممنون

January 04, 2005

عسل بانو :

کلی از کاوه خواهش کردم که اینجا دیگه از سیاست حرف نزنه
نمی دونین چقدر براش سخته
ببینم تا کی دوام می یاره؟

عسل بانو :

راست می گه یکی ازدوستان که
( comment )
گذاشته
من خیلی وقته که فرصت نکردم چیزی بنویسم
شرمنده
این البته بخاطر پر بودن وقت منه که هم خوبه و هم بده
راستش این مسافرت بیشتر از اونچه که فکر می کردم ذهنم رو درگیر کرده
و خوب البته خیلی چیزای دیگه
من از طرف خودم قول می دم دیگه کم کاری نشه
کاوه هم خودش می دونه من کاری ندارم
باشه؟
خوب سال نو میلادی همگی مبارک

January 02, 2005

سرنوشت


به ما اجازه ندادند
سرنوشتمان را
بنویسیم
... اگر میتوانستم

...

ما میرویم
بی آنکه رفته باشیم
می گوییم
بی آنکه گفته یاشیم
ما زندگی کرده میشویم
بی آنکه زندگی کنیم
...

باید


باید
باید
باید را باور کنیم
باید باور کنیم
که زندگی در باید جریان دارد
باید بهترین خاطره ها را
در یک فنجان قهوه بنوشیم
باید راهی را برویم
راهی را نرویم
یکی را دوست بداریم
یکی را
...

خوشبختی

بیهوده چشمان خود را خسته میکنی
برای دیدن گربه سیاه در تاریکی
گربه باید
چشمهایش را باز کند
همیشه صدای پای خوشبختی را می شنیدم
که ازکنار من میگذشت
گویا خوشبختی ما را نمی بیند
بامداد آبی سه بار بر آسمان بنویس
برای خوشبخت بودن
باید
بیش از این احمق
بود